سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 89 فروردین 26 , ساعت 11:23 عصر

این روزها

این روزها عجیب دلم برای خودم میسوزد

بس که در پیچ وا پیچ این روزگار

همه سایه ها را به امید یافتنت

دنبال کرده ام

و از تمام رشته هایی که دلم ریسته

برای در بند کشیدن دلت

طناب بافته ام

این روزها نگران خودم هستم

چون هر کوچه را هزار بار میروم و باز میگردم

و در هر گذر نام تو را بر بالای دیوار حکاکی میکنم

به امید لحظه ای که از آن کوی گذر کنی

و دستخط مرا بشناسی

این روزها دلم برای تنهاییم شور میزند

چرا که فقط قطره های باران

صدای قدمهای خسته ام را میشناسند

وتنها آن جاده هایی که برای دیدنت رفته ام

مرا خوب به خاطر میاورند

ودرختان سر به فلک کشیده

به هر روز دیدنم در میان کوچه ها

عادت کرده اند

این روزها برای دستانم ناراحتم

بس که هر روزآنها را میان باور لحظه های

نوشتن از تو جا میگذارم

و هر بار به سراغشان میروم

میبینم شکل اسم تو را به خود گرفته است

این روزها دلم برای خودم تنگ میشود

چرا که خودم را در تمام آیینه هایی که در آن آیینه هایی

که درآن تو را دیدم گم کرده ام

و هر بار که از پنجره به کوچه نگاه میکنم

خودم را میبینم که حدیث سرگردانیم

را دارم در گوش باد زمزمه میکنم

این روزها سالهاست از مردنم گذشته

درست از لحظه ای که برای آخرین بار بوسیدمت

دیگر جان ندارم

و میدانم فقط بو سه های مهتابی تو مرا زنده میکند

این روزها بیشتر از همیشه دلم برای خودم تنگ میشود

بس که ناباورانه از ابتدای قصه خواستنت

تا انتهای روایت نداشتنت

یک نفس دویده ام

و تمام راههایی را که به تو میرسد

صد بار طی کرده ام

این روزها قصه رسواییم در شهر

زبان به زبان میگردد

و من هنوز غرق این پندار کهنه و نمناکم

که کجای این داستان بود

که من دلم را به ناگاه

نزد چشمانت جا گذاشتم؟

 

تقدیم به مهسای عزیز  که مطلب ِ این روزها  را خواسته بود  که دوباره براش بنویسم ، مهسا جان اگه آرشیو وبلاگ را ورق میزدی حتما پیداش میکردی. اینم به خاطر شما دوست همیشگی وبلاگ.





لیست کل یادداشت های این وبلاگ