سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 بهمن 20 , ساعت 8:47 عصر

بی تفاوت شدم به زندگی ام

مثل یک «تیر ِ بی هدف» بودن

دارم از انتظار می میرم

همه ی عمر توی صف بودن

غار غار کلاغها بودم

زیر یک ژاکت زمستانی

طعم تلخ «خدا نگهدار»و

بوسه ای سرد روی پیشانی

نه به خود فکر می کنم نه به او

کـارد تا اسـتخوان مـن رفته

ظرف شامی که بی تو لب نزدم

ظرف شامی که بی تو یک هفته  ...

هستی ام زیر کفشهای کسی

هی لگد می شد و لگد می شد

به خودم هم دروغ می گفتم

حالم از هر چه بود بد می شد

گم شدم مثل تکه ای از برف

لـبه ی پشت بام مـتروکی

آخـرش اتـفاق...افـتـادم

[مرگ یک زن به طرز مشکوکی  ...]

***

دارم انگار می روم حتی

از خیالات خویش هم کم کم

نگرانـم نکن عزیز دلـم

من خودم را به زور می فهمم

گـیج چرخیـدم و فـرو دادم

دود یک شهر ِ خسته ی خفه را

آخـرش انتخاب می کردم

«خواب راحت به جای فلسفه» را

خواب دیدن چه چیز غمگینیست

خواستن با تمام شوق و عطش

بودن ِ با کسی بدون خودت

بودن ِ با کسی بدون خودش

***

عاشقانه به فووتهای کسی

پشت گوشی جواب می دادم

تا سحر گریه های زیر پتو

به شبم قرص خواب می دادم

جبر می گفت که فرو بروم  :

چکمه ای نا امید در گل باش  !

برف یکریز و سرد می بارید

مادرم گریه کرد:عاقل باش  !

بادبادک فروش غمگینم

هستی ام را به باد دادم...باد  ...

کاری از عشق بر نمی اید

مرگ ما را نجات خواهد داد



لیست کل یادداشت های این وبلاگ