سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 بهمن 30 , ساعت 9:33 عصر

من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم

صخره ای فرسوده ام از موج و طوفان می نویسم

گریه کن بانوی من این بغض های واپسین را

گریه کن ... من شاعرم در زیر باران مینویسم

چند روزی بیشتر در شهرتان شاید نباشم

اهل شهر عشقم و از طاق بستان می نویسم

از نگاهی قهوه ای از چشم های نافذی که

آبادی ام را کرد ویران می نویسم

عاشقم ... دیوانه ی شهری که صحرایی ندارد

از خیابان ! از خیابان ! از خیابان ! مینوسیم

اوهمیشه فال قهوه ها را دوست دارد

فالگیرش می شوم از راز فنجان می نویسم

شاعرم ؟ نه ... آخرین کفر زمان بی مکانم

با تمام کافری هایم از ایمان می نویسم

این غزل دارد قصیده می شود ای مهربانم

من ولی از عاشقی هایم کماکان می نویسم

 

 

 شعر بالا را سرور و دوست بسیار محترم و عزیزی که همیشه با مهربانی و سخاوت تمام وقت میذارن ، مطالبمو میخونن ، استاد بزرگواری که طبق خواسته خودشون معذورم کردن از آوردن اسمشون ، همیشه افتخار میدن و منو با نظرات بی همتاشون بهره مند میکنن ،، ایمیل کردن و خواستن بذارمش تو وبلاگ . استاد گرامی و عزیزم، برای تشکر از محبتهای شما زبانم چون همیشه قاصره .ممنونم .بسیار زیباست.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ