سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 اسفند 23 , ساعت 10:30 عصر

 

 کاغذها سیاه کردم برای گفتن یک جمله کوتاه.

برای آنکه یک ناگفته را که بارها و بارها گفته بودم بگویم.

برای آنکه بگویم بعد از مدتها این بار که اتفاقی خواندم، چه شنیدم.

برای آنکه بگویم " من مانده ام " کجا بروم؟ وقتی همه همه ی من اینجاست.

برای آنکه بگویم مانده ام، با چشمانی خیس اشک انتظار

اما ترسیدم، تردید به سراغم آمد، نکند این بار هم مثل آن بار شود که گفت:

" ز دستان محبت دست شستم، نگارو عشق را در کینه جستم "

و بعد گفت: " به این نباید فکر می کردی، اشتباه کردی، دور همی چون مریض بودی گفتم و ..."

همین شد که تمام یادداشت های باران خورده ام را گم کردم و تنها یک جمله اش را با خودم آوردم، هر چند خود آن را دوست ندارم و نمی خواهم باور کنم، برای همین دلم را به مدد قیصر در شعر بالا نوشته ام.

 

نمی دانم که "شایدِ " اولِ این جمله را برداشت:

 

" نبود آن بی قراری ها برای ما "

 

امشب تمام حوصله ام را

در یک کلام کوچک

در " تو "

           خلاصه کردم.

ای کاش

یک بار

تنها همین یک بار

تکرار می شدی!

تکرار



لیست کل یادداشت های این وبلاگ