سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 بهمن 30 , ساعت 9:52 عصر

چقدر دوست دارم که ببینمت نازنین
ببینمت که آمده ای کنار من
از گذشته ، از سالهای نبودنت ، از خودت
برای من می گویی
چقدر دلتنگ لحظه ای هستم که تو
مرا به یاد می آوری
منی که فقط نام تو را شنیده ام
شنیده ام که آخر می آیی
منی که گهگاه حضور تو را پیش دوستانم حس کرده ام
ولی تا می خواهم تو را با دوستانم ببینم
بی وداع می روی
با اینکه گهگاه که نه بلکه تو همیشه
به دوستان و غریبه ها سر می زنی
ولی هیچ کدامشان نشانی تو را ندارند
هیچ کدامشان هم تو را ندیده اند ولی
تو را ، حضور تو را ، نگاه تو را
حس می کنند
می دانی که دوست دارم ببینمت
به هر که این راز را گفته ام پاسخی جز
لبخندی دلسوزانه و دلسوزنده پاسخم نبود
مهم نیست
به خودت می گویم
مرگ من ، در تب دیدارت می سوزم
ولی چه حقیقت تلخی است
که تو وقتی می آیی
لحظه ی رفتن من است
همیشه این رفت و آمد
خون مرا به جوش می آورد
که چه می شد با آمدنی رفتنی نباشد
که هر که می آید
رفتن را ز صفحه ی ذهنش پاک کند
مرگ من، دوست داشتم و دارم
که ببینمت و بگویی
چرا بی خبر به دوستانم ، به عزیزانم سر می زدی
مگر نمی دانستی که جمعی دلتنگ تو اند
بقیه را نمی دانم ولی
من از خودم مطمئنم
من منتظرت بوده ام و خواهم بود
شاید معجزه ای
آن دم که تو می آیی
لحظه ای رفتن مرا به تاخیر بیاندازد
به حرف دیگران گوش نکن
که می گویند دوره ی معجزه به پایان رسیده
شاید معجزه ای شود
و دوره ی معجزه دوباره آغاز گردد
می خواهم وقتی می آیی
برایت جشن تولدی بگیرم
و همه ی دوستانی که بی خبر همسفرت کردی
را دعوت کنم
این بار دیگر صاحب خانه
از آمدنت خبر دارد
پس این بار که من منتظر توام
بیا تا ببینمت
تا یادم نرفته بگویم
شاید معجزه ای نشد و ندیدمت
پس با صدایی رسا می گویم
تا بشنوی
شاید باز به دوستانم سر زده باشی
اگر ندیدمت بدان دوستت دارم
راستی
تولدت مبارک مرگ من
.


شنبه 89 بهمن 30 , ساعت 9:33 عصر

من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم

صخره ای فرسوده ام از موج و طوفان می نویسم

گریه کن بانوی من این بغض های واپسین را

گریه کن ... من شاعرم در زیر باران مینویسم

چند روزی بیشتر در شهرتان شاید نباشم

اهل شهر عشقم و از طاق بستان می نویسم

از نگاهی قهوه ای از چشم های نافذی که

آبادی ام را کرد ویران می نویسم

عاشقم ... دیوانه ی شهری که صحرایی ندارد

از خیابان ! از خیابان ! از خیابان ! مینوسیم

اوهمیشه فال قهوه ها را دوست دارد

فالگیرش می شوم از راز فنجان می نویسم

شاعرم ؟ نه ... آخرین کفر زمان بی مکانم

با تمام کافری هایم از ایمان می نویسم

این غزل دارد قصیده می شود ای مهربانم

من ولی از عاشقی هایم کماکان می نویسم

 

 

 شعر بالا را سرور و دوست بسیار محترم و عزیزی که همیشه با مهربانی و سخاوت تمام وقت میذارن ، مطالبمو میخونن ، استاد بزرگواری که طبق خواسته خودشون معذورم کردن از آوردن اسمشون ، همیشه افتخار میدن و منو با نظرات بی همتاشون بهره مند میکنن ،، ایمیل کردن و خواستن بذارمش تو وبلاگ . استاد گرامی و عزیزم، برای تشکر از محبتهای شما زبانم چون همیشه قاصره .ممنونم .بسیار زیباست.


شنبه 89 بهمن 30 , ساعت 10:57 صبح

وقتی بدون فاصله ای در کنارمی، منهم بدون واهمه سوگند می خورم ، میخواهمت چنانکه تو می خواهیم هنوز.

چندی بمان که حسرت این چند می خورم .

هرسال هفته آخر بهمن یاد آور خاطرات تلخیه برام که هر چی به روزهای پایانی اش نزدیک تر میشم خاطرات از قالب روز در میان و به ساعت میرسن و دقیقه و ثانیه و مثل عبور سریع  یه فیلم تو ذهنم و  از جلوی چشمام بدون هیچ کم و کاستی گذر می کنن و هوای دلمو به شدت بارونی می کنن.

اما امسال چیزی که آروم نگهم داشته ، اینه که سالروز رفتن پدر ، مصادف شده با تعطیلی و میتونم با خیال راحت ساعتها بشینم کنار آرامگاهش و باش حرف بزنم و مثل سالهای پیش مجبور نیستم صبح زود قبل از اومدن به اداره تو گرگ و میش هوای زمستونی اسفند تو خلوتی صبح زود ، با عذاب وجدان از قول دروغی که به مادرم دادم که تنها نمیرم ، تو اون جاده خطرناک اونم با یاد آوری اون لحظه های تلخ ، رانندگی کنم.

از وقتی پرواز کرد و تنهام گذاشت ، خیلی وقتا و خیلی روزها تو خیلی از شرایط آرزو میکردم که ای کاش نرفته بود و افسوس می خوردم چرا نیست ، بارها به خدا شکوه کردم چرا؟ چرا اینقدر زود منو بی پناه کردی ؟اما تو یکسال گذشته ، نبودنش بیشتر از همه روزها و ساعتهائی که حسرت داشتنشو حتی برای چند لحظه  داشتم ، منو سوزوند.روزهای سختی که مطمئناٌ اگه پدرم حضور داشت ، تحملش زیر سایه محکم و مهربونش راحت تر میشد و روح و جسمم به این شدت آزرده نمیشد.

 پدر م

نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد
تا گواهی بر معصومیت تو باشد
 عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد
 تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد
 آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت
و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند
بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.
بهار با تو زیبا ست ...
و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند.
زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد
 آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر
غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.

پدرم

خیلی زود سایه مهربان و دست نوازشگرت را از سرم برداشتی
چگونه باور کنم فراقت را وقتی که بوی وجود پاکت  را در خانه احساس می کنم.
طعم تلخ بی پدری را چشیده ام
و هنوز نا باورانه در سوگ فقدان گل سرخی که تنها یار ومهربانترین همسفرم بود نشسته ام .
پدر، غم نبودنت چه سنگین است اما یادت از  هر حضوری پر رنگتر ، در لحظه لحظه زندگی با من است
و فراموش نخواهم کرد صداقت و مردانگی ات را و محبتی را که با مهربانی و عشق   در رگهای خشک من جاری ساختی ...


شنبه 89 بهمن 30 , ساعت 10:52 صبح

خاکم به سر شده است که بی بال و پر شدم

ای دل تو هم بنال که از اشک، تر شدم

دیروز زنده بودم و امروز مرده‌ام

نقشی به روی تابلوی پشت در شدم

بالای یک مغازه که امید میفروخت

یک خانه داشتم که زآن دربه‌در شدم

این مرثیه‌ست بهر دلم می‌سرایمش

من قهرمان قصه‌ی پر دردسر شدم

با قدرت تمام، چه آهی کشید دل

آن لحظه‌ای که از خبری باخبر شدم

با این همه نشانه، دو دل مانده‌ام هنوز

باور نمی‌کنم که دگر بی پدر شدم...


شنبه 89 بهمن 30 , ساعت 10:45 صبح

آب را گل نکنیم ؛ پدرم در خاک است    

 

وقتی دیروز باران     بارید

    آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم


آن مرد با نان آمد    


یادم     آمد که دیگر پدرم در باران


با نانی در دست


و لبخند بر لب


نخواهد     آمد


دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی‌اش


با زمین و تنهائیش


با خورشید     و نبودنش


به یاد پدر سخت گریستم


پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر     میداشت


پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست


خاطر خاطره ها رخ بنمود


زندگی چرخش یک خاطره است


خاطر خاطره ها را نبریدش از یاد


پدرم وقتی رفت آسمان غمزده بود


و زمین منتظر …..


زندگی چرخش ایام و گذار من و توست


و کسی گفت به من:


آب را گل نکنید


پدرم در خاک است


زندگی می‌گذرد


کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم


و زمین کوچک نیست


دل ما تنگ و نفس سنگین است


کاش میشد آموخت که سفر نزدیک است


خاطر خاطره‌ها را نبریدش از یاد


زندگی می‌گذرد


کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم


شنبه 89 بهمن 30 , ساعت 9:38 صبح

می خواهم به رؤیت ستاره ها بروم

که در حریق نفرین زمینیان

ندای جانسوزی سر می دهند

و افسوس که من را

توانی به پرواز نیست

می خواهم از چشمه ی خدایان

جامی از شراب بگیرم

تا مست در خلسه های

معاشقه با عشوه ی فرشتگانی شوم

که بال هایشان را

به سر و روی خواهش دلم می سایند

می خواهم تو را ترسیم کنم

در افقی روشن

که غول های هراس شبانه ام

به وجود تو ترسان و لرزان

به محو خود قسم یاد کنند

می خواهم تکه ای از تو باشم

که معنای سعادت را

بر قافیه ی هر شعر استوار سازم

تا تو برای هم آغوشی

به انتظار رخصت حکم دل فریبان نباشی

می خواهم خدا شوم !

خدایی پر از کفر

که اندکی دل در سینه داشته باشد

قلبی که می تپد

تا اگر آه دخترکی را شنید

شتابان به انتقام علتش برخیزد

خدایی که برای مجازات بی پروا باشد !

می خواهم خدا شوم

خدایی که در عشق بازی کم نیاورد

تا چشم دیدن

مادران غم زده ای را نداشته باشد

که داغ لقمه ی نان دلیلی شود

تا گذر ثانیه را لعن کنند

می خواهم خدا شوم

که بندگانم را بپرستم !

تا توان دیدن کنج ماتم گرفته ی

کودکان پر از درد را نداشته باشم

خدایی که حاضر به تماشای

شکستن غرور پدر

در برابر خواهش ملتمسانه ی فرزندش نباشد

خدایی که بوسه باران بکند

شب های معاشقه ی عشاق را

خدایی که در حسرت روز جزا

دل خوشی ها را حرام نگرداند

آه که چه کور دل پرواز می کنم

می خواهم سنگ باشم

تا زیر پای رهگذرانی

که با زجر از چرخش روزگار

بر زمین لگد می کوبند

مرا پرتاب کنند

تا سینه ی دریده شده ام تسکینشان باشد

سنگ باشم

تا طعم دل انسان بودن را بچشم

تا تو برای طرد کردنم

به دنبال دلیل نگردی

می خواهم پنجره باشم

و در آستانه ی حضور تو گشوده شوم

تا نسیم دل خوشی اندکی از درونم بگذرد

تا تو برای شکستنم

به دنبال منطق نباشی

می خواهم به جنگ بروم

با خودم

تا خواسته هایم دیگر

رنگ عصیان نگیرد

و به قانون بالا نشینان بر نخورد

تا تو برای محاکمه ام

به دنبال هوس نگردی

دلم می خواهد هر چه هستم دیگر نباشم

ولی لعنت

لعنت . . .

که پایم در بند است

و جبر روزگار

چون شلاقی بر دهانم

پیوسته می تازد

و لعنت بر من

که خدا کس دیگری است !

آه ای خدای آسمانی

که به زمین کشاندنت و مصلوب

مرا ببخش که برای کرده هایم

باید از تو عذر بخواهم

مرا ببخش که این بنده ی گمراهت

در انتظار تسخیر ِ جای توست !

مرا ببخش . . .


شنبه 89 بهمن 30 , ساعت 9:30 صبح
می خواهم چند سطر بنویسم

برای او که دیگر نیست

برای او که برایش خاطره شده ام

تنها چند سطر . . .

می خواهم چند سطر فریاد بزنم

برای تمام روزهایی

که می توانستم شاد باشم و نبودم

برای تمام دلتنگی هایی

که در شب های بی کسی ام بغض شد

اشک شد

سکوت شد !

پرده را کنار میزنم

پنجره را میگشایم

میخواهم دوباره بال بگشایم

دوباره پرواز کنم

دوباره بگویم "من هستم"

دوباره " باشم !! "

تمام این دست خط ها بوی تکرار می دهد

میخواهم غزلی شوم

از جنس آب

تا همه ی درد هایم آبی شوند


* * *

تمام شبم به اندیشه گذشت . . .

از کدام دلتنگی ام بنویسم ؟

کدامین شب گریه ی خیسم را

شرح دهم ؟!

در کدام سطر

از سردی دست های خالی ام

بگویم ؟


* * *

آه . . . نه !

بگذار این نو آشیان

خیالی سبز بماند برای او

من به نداشتنش هم قانعم . . .
من همیشه قانع بودم

* * *

پنجره بازست هنوز

و تکه ای کاغذ

با چند سطر نانوشته

اما . . .

خیس !

 


چهارشنبه 89 بهمن 20 , ساعت 8:47 عصر

بی تفاوت شدم به زندگی ام

مثل یک «تیر ِ بی هدف» بودن

دارم از انتظار می میرم

همه ی عمر توی صف بودن

غار غار کلاغها بودم

زیر یک ژاکت زمستانی

طعم تلخ «خدا نگهدار»و

بوسه ای سرد روی پیشانی

نه به خود فکر می کنم نه به او

کـارد تا اسـتخوان مـن رفته

ظرف شامی که بی تو لب نزدم

ظرف شامی که بی تو یک هفته  ...

هستی ام زیر کفشهای کسی

هی لگد می شد و لگد می شد

به خودم هم دروغ می گفتم

حالم از هر چه بود بد می شد

گم شدم مثل تکه ای از برف

لـبه ی پشت بام مـتروکی

آخـرش اتـفاق...افـتـادم

[مرگ یک زن به طرز مشکوکی  ...]

***

دارم انگار می روم حتی

از خیالات خویش هم کم کم

نگرانـم نکن عزیز دلـم

من خودم را به زور می فهمم

گـیج چرخیـدم و فـرو دادم

دود یک شهر ِ خسته ی خفه را

آخـرش انتخاب می کردم

«خواب راحت به جای فلسفه» را

خواب دیدن چه چیز غمگینیست

خواستن با تمام شوق و عطش

بودن ِ با کسی بدون خودت

بودن ِ با کسی بدون خودش

***

عاشقانه به فووتهای کسی

پشت گوشی جواب می دادم

تا سحر گریه های زیر پتو

به شبم قرص خواب می دادم

جبر می گفت که فرو بروم  :

چکمه ای نا امید در گل باش  !

برف یکریز و سرد می بارید

مادرم گریه کرد:عاقل باش  !

بادبادک فروش غمگینم

هستی ام را به باد دادم...باد  ...

کاری از عشق بر نمی اید

مرگ ما را نجات خواهد داد


چهارشنبه 89 بهمن 20 , ساعت 8:30 عصر

اجازه نخواهم داد کسی پا در دنیای من و خدایم بگذارد.

نذری بود بین من و خودش.

ادا نشد!

گرچه نخواست دلم برای یکبار رنگ شادی را ببیند.

گر چه رسم بندگی را نیاموختم.

"اما اگر کفر نیست" اوهم بنده نوازی نکرد!...

گرچه دنیایم کوچک است.

گرچه زیبا نیست.

گر چه دلگیر است

اما!

هر چه هست من تسخیرش کرده ام.

می دانم نیمه پر لیوان زندگی ام خالی شد.

می دانم هستم نیست شد.

می دانم بودم نابود شد.

و خوب می دانم نباید عذر خواست.

چرا که نیمه پر لیوان را من خالی نکردم.

"قضا بلا بود"

افتاد و شکست.

من هم شکستم اما اشک نریختم.

چرا که مدت هاست سردم !

سرد سرد!

تمام وجودم قندیل بسته...

هرگز نخواهم گذاشت کسی پا میان دنیای سردم بگذارد!

می خواهی بیایی من حرفی ندارم.

بیا!

اما تضمین نمی کنم قندیل نبندی....


دوشنبه 89 بهمن 18 , ساعت 12:3 عصر
رفتنت را با هزاران ذکر هرگز باور کردم
ندیدنت را با تنهایی هایم در هم آمیختم
و به غربت رسیدم . . .
طعم شیرین خنده هایت را در رویا می چشیدم . . .
اما . . . رفنتنت بهر چه بود که حالا باز گشته ای ؟
من چگونه می توانم به چشمان رویا آلودم
صداقت دیدنت را ابراز کنم ؟
قلبم ، عمرم و چشمانم به دیدن تو در رویا عادت کرده اند
رویای من . . .
* * *
سکوت لحظه های سردم را
تنها ترنم نوای تو می توانست بشکند
همه لحظه های گرمم
و تمامی سکوتهای سردم را به تو مدیونم
با شکستن حباب آرزوهایم
قفلی را بر دروازه قلبم کوبیده ای
قفلی که تنها با نگاه تو می توانست دوباره گشایش یابد
حال دروازه قلبم را گشوده ام اما . . .
اما چه کسی توان رویارویی با قلب شکسته و پاره پاره ام را داراست ؟
* * *
گذر زمان را با تو کامل حس کرده ام
از کودکی با گذر زمان آشنا بودم
اما لحظه را با تو شناخته ام
و حالا هر لحظه به لحظات آموخته هایم فکر می کنم . . .
* * *
می خواهم برایت مرهمی باشم !
برای آن نگاه خسته ای که می دانم
امیدش به لبخندی ست
می خواهم برایت لبخند باشم !
برای آن دلی که از امید ، خالی ست
می خواهم دست هایت را در دست های آسمان بگذارم
تا باور کنی آسمان هم ، برای تو آغوش می گشاید !
من تو را مرهمی خواهم بود
گرچه . . . دلی دارم که نیازمند یک مرهم است
* * *
نور دلیل تاریکی بود
و سکوت دلیل خلوت
تنها عشق بی دلیل بود
که تو دلیل آن شدی !

   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ