سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 90 تیر 27 , ساعت 6:12 عصر

عاشق این آهنگ خواجه امیری ام .خیلی دوستش دارم .امروز بیشتر از 100 بار شنیدمش .حس خوبی بم دست میده با شنیدنش .

چقدر خوبه که تو هستی

     چقدر خوبه تو رو دارم

     چقدر خوبه که از چشمات

     میتونم شعر بردارم

     تو که دلواپسم میشی

     همه دلواپسیم میره

    شاید این واسه تو زوده

 یا شاید واسه من دیره

 واست زوده بفهمی من

 چرا آواره ی دردم؟

 واسم دیره از این خلوت

 به شهرعشق برگردم!!

 واسم دیره پشیمون شم

 چه خوبه با تو شب گردی

 واست زوده بفهمی که

 چه کاری با خودت کردی؟

 نه اینکه بی تو ممکن نیست

 نه اینکه بی تو میمیرم

 به قدری مُسریه حالت

 که دارم عشق میگیرم

 همه دلشوره ام از اینه

 که عشق اندازه ی آهه

 تو جوری عاشقی کن که

 نفهمم عشق کوتاهه .

مسری


سه شنبه 90 تیر 21 , ساعت 8:36 صبح

سالم از سی رفت و، غلتک سان دوم

از سراشیبی، کنون، سوی عدم.

پیش رو می بینمش، مرموز و تار

بازوانش باز و جانش بی قرار.

جان ز شوق وصل من می لرزدش،

آبم و، او می گدازد از عطش.

جمله تن را باز کرده چون دهان

تا فرو گیرد مرا، هم ز آسمان.

آنک! آنک! با تن پر درد خویش

چون زنی در اشتیاق مرد خویش.

لیک از او با من چه باشد کاستن؟

من که ام جز گور سرگردان من؟

من که ام جز باد و، خاری پیش رو؟

من که ام جز خار و، باد از پشت او؟

من که ام جز وحشت و جرأت همه؟

من که ام جز خامشی و همهمه؟

من که ام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟

من که ام جز لحظه هایی در ابد؟

من که ام جز راه و جز پا توأمان؟

من که ام جز آب و آتش، جسم و جان؟

من که ام جز نرمی و سختی به هم؟

من که ام جز زندگانی، جز عدم؟

من که ام جز پایداری، جز گریز؟

جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟

ای دریغ از پای بی پاپوش من!

درد بسیار و لب خاموش من!

شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر

راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.

گل مگر از شوره من می خواستم؟

یا مگر آب از لجن می خواستم؟

بار خود بردیم و بار دیگران

کار خود کردیم و کار دیگران . . .

ای دریغ از آن صفای کودنم

چشم دد فانوس چوپان دیدنم!

با تن فرسوده، پای ریش ریش

خستگان بردم بسی بر دوش خویش.

گفتم این نامردمان سفله زاد

لاجرم تنها نخواهندم نهاد،

لیک تا جانی به تن بشناختند

همچو مردارم، به راه، انداختند . . .

ای دریغ آن خفت از خود بردنم،

پیش جان، از خواری تن مردنم!

من سلام بی جوابی بوده ام

طرح وهم اندود خوابی بوده ام.

زاده ی پایان روزم، زین سبب

راه من یکسر گذشت از شهر شب.

چون ره از آغاز شب آغاز گشت

لاجرم راهم همه در شب گذشت

 

( شاملو )

 

 


دوشنبه 90 تیر 20 , ساعت 11:17 عصر

 خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
 
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

 آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
 
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

 ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت ببر، خسته ام از این کویر!

 "دکتر قیصر امین پور"

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ