سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 94 آبان 13 , ساعت 3:18 عصر

خلوت که می کنیم،

من و خیالت را می گویم،

برایش از روزانه هایم می گویم، او برایم از آمدنت.

من برایش از آرزوهایم می گویم، او برایم از آمدنت.

می خندم به اینهمه یکدندگی، می خندد به آشفتگی هایم.

هر شب کارمان همین شده؛

خیالت عجیب در این حوالی هوایت را دارد!

(عادل دانتیسم)


شنبه 93 اسفند 2 , ساعت 9:19 صبح

دوازده  ســــال

به قـــدر نـبـودنـت   هـوا را بـغـل کـــردم  ...! 

و امروز در سالروز رفـتـنـت 

دسـتهــایم همچـنان خالیست

و خاطراتم هنوز سیاه پوش رفتنت هستند ...

تو رفتی و روز رفتنت را خوب یادم هست

از آن پس طنین خنده هایت

طنین صدایت

هرگز ، در خانه نپیچید

دیگر خیابان ها صدای پایت را زمزمه نکردند

و نگاه مهربانت برای همیشه قاب نشین شد...

"برای پدرم در سالروز رفتنش"

 


یکشنبه 93 مرداد 5 , ساعت 11:56 صبح

بیا به خودت یک قول بده
بیا و بگو ...
هرکس که پایِ رفتن داشت
بگذاری برود
هرکس که کلامش
کلامت را برید
از زندگیت ببری قدمهایش را
هرکس خنده هایِ بی وقفه ات
گریه هایِ بی موقع ات را نفهمید
نخواهی دیگر
صدایش را _ نگاهش را
بیا و قول بده
آنقدر خالی شود اطرافت از
آدمهایی که هیچ هم قرار نیست
برایِ لحظه هایت باشند
چون نمی خواهند که باشند
می دانی ...؟
گاهی هیچ نیاز نیست کسی
با کلام بگوید که نمی خواهدت
همینکه تردید به جانت انداخت
یعنی نباید باشد
به همین سادگی
بیا و قول بده آنقدر لبخند کنار بگذاری
تا وقتی او که باید می آمد؛
آمــــــــد
از سرِ بی حوصلگی
پس نزنی
دل نشکنی
بــــیا به خودت قول بده ... !

 

"عادل دانتیسم"

 

پ ن :
- بیا و قول بده آنقدر لبخند کنار بگذاری
تا وقتی او که باید می آمد؛
آمــــــــد
از سرِ بی حوصلگی
پس نزنی
دل نشکنی
بــــیا به خودت قول بده ... !

- شاید به مناسبت 7 مرداد 88 و نامهربانی ها و امیدی که از دلم بیرون نرفت ...


جمعه 93 تیر 6 , ساعت 10:48 عصر

گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد با یکی مهربان باشی، دوستش بداری و برایش چای بریزی.
گاهی وقت‌ها، دلت می‌خواهد یکی را صدا کنی، بگویی سلام، می آیی قدم بزنیم؟!
گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد یکی را ببینی، شب بروی خانه بنشینی، فکر کنی و کمی برایش بنویسی.
گاهی وقت‌ها،
آدم چه چیزهایِ ساده‌ای را ندارد!

افشین صالحی


پنج شنبه 92 آذر 7 , ساعت 9:22 صبح

به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من
کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من
مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت
و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را
چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟

"که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود"

پ ن :
- با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها ،
  با تو اکنون چه فراموشی هاست
- چه کسی می خواهد ، من و تو ما نشویم ، خانه اش ویران باد !
- "هفتم آذر ماه سالروز خاموشی حقوقدان شاعری است که با قصیده بلند آبی خاکستری سیاه در سال 1342نامش بر سر زبان ها افتاد..
   حمی
د مصدق به نظر من و به گواه اشعارش عاشق بود عاشقانه زندگی کرد و عاشقانه از دنیا رفت.عشق به وطن ،عشق به آرمان ها و عشق به شاهدختی که مصدق در بیشتر اشعارش به آن اشاره داشت.
- روحش شاد...


سه شنبه 92 آذر 5 , ساعت 2:44 عصر

خط روی طرح تُرنجم می کشی

ریشه ی رویامو آتیش میزنی

حوض فیروزمو ویرون می کنی


حرمت شمعدونیامو میشکنی

انتقام چیو از من میگیری

انتقام چیو از من میگیری

نگو از کجای بارون و غروب

به هراس این دو راهی رسیدم

من دارم عمر و جوونیمو واسه

این یه ذره عشق و دلخوشی میدم

روح ابرا رو پریشون میکنی

ماهو از شبای روشن میگیری

میدونی راهی به فردا ندارم

انتقام چیو از من میگیری

اشک گنجیشکامو در بیار ولی

سوگول باغمو دیونه نکن

همه ی پنجره ها برای تو

اینطوری خونمو ویرونه نکن


ترانه سرا : بابک صحرایی

 

 

http://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Ghasem-Afshar-Toranj

پ ن :
- گریه می کنم 
   گریه می کنیم 
   گریه کردن نشان زنده بودن است ، نه تنها بودن
   از شروع تولد ها دیده امش....
   "ما زنده ایم 
   زنده گان تنها 
   یا
   تنهایان زنده ..."
- امروز کامنت "دوستی عزیز" یادم انداخت که هنوز زنده ام ...
- آهنگ "ترنج" قاسم افشار ، رو تکراه این روزا ،، کاش با لینکی که گذاشتم بتونین بشنوین


یکشنبه 92 مرداد 27 , ساعت 3:0 عصر

ماندن همیشه خوب نیست...

رفتن هم همیشه بد نیست...

گاهی رفتن بهتر است...

گاهی باید رفت...

باید رفت تا بعضی چیزها بماند...

اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت...

اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند....

گاهی باید رفت و بعضی چیزها را که بردنی ست با خود برد، مثل یاد، مثل خاطره، مثل غ ر و ر...

و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند...

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی!

و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی!

شاید گاهی باید رفت و گذاشت چیزی بماند که نبودمان را گرانبها کند...

نمیدانم...شاید باید سر به زیر رفت...هر چند با اندوه!

شاید باید با لبخندی بر لب رفت هر چند باری سنگین بر دل و دوش...

رفتن همیشه بد نیست...

هرچند شکسته...

شاید باید آنگونه بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود....

شاید باید آنگونه رفت که هیچ نگاهی نتواند انکار کند و هیچ دلی نتواند ...

حـــــــــــــــــــال باید رفت،فقط باید رفت ...

شاید وقتی بروم همه ی چیز هایی که باید بیایند،بیایند...

 


شنبه 92 مرداد 26 , ساعت 10:2 عصر


آنجا که
زنگهای خوشبختی
خاموش می شود
در واژگونی بخت
بر آنم
تا به رقص برخیزم
بر ویرانه های خیال
و کودکانه
گوش
به زنگوله ی فرداها بسپارم....

پ ن : برای خودم و این روزهایم...


دوشنبه 92 مرداد 21 , ساعت 2:12 عصر

نمی دونم چی باید گفت از اون حرفای شیرینت
نمیشه باورم حالا از این چشمای غمگینت
همیشه ترس تو این بود که من با تو نمی مونم
می گفتی باش کنار من بدون تو پریشونم
نمی گیری سراغ از من کسی که تو خداش بودی
کسی که با تو عاشق شد تو آهنگ صداش بودی
دلم تنگ صدای تو
می خوام باشم کنار تو
دل زخم خورده عاشق
هنوزم چشم به راه تو
چه دلتنگم چه دلتنگم
دارم با غصه می جنگم
چه دلتنگم چه دلتنگم
دارم با غصه می جنگم
دارم با غصه می جنگم

تمام حرف من با تو با عکس و جای خالیته
حالا من موندم و یادت مگه این حرفا حالیته
مگه این حرفا حالیته
چه نا آرومه قلب من
چه بی تابه دل و جونم
میخوام از تو خبردار شم
کجا هستی نمی دونم
چه دلتنگم چه دلتنگم
هنوز بی تاب بی تابم
دارم با غصه می جنگم
دلم تنگ صدای تو
می خوام باشم کنار تو
دل زخم خورده عاشق
هنوزم چشم به راه تو
چه دلتنگم چه دلتنگم
دارم با غصه می جنگم
چه دلتنگم چه دلتنگم
دارم با غصه می جنگم
دارم با غصه می جنگم

چه نا آرومه قلب من
چه بی تابه دل و جونم
میخوام از تو خبردار شم
کجا هستی نمی دونم
چه دلتنگم چه دلتنگم
هنوز بی تاب بی تابم
دارم با غصه می جنگم

چه دلتنگم چه دلتنگم
دارم با غصه می جنگم
چه دلتنگم چه دلتنگم
دارم با غصه می جنگم
دارم با غصه می جنگم

"شیدا شفیعی"


سه شنبه 92 مرداد 15 , ساعت 7:58 عصر


به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت ، از قصدِ آمدنش ، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی‌
لحنی داشت ، به گوشِ احساسِ من ، بی‌ انتها غریب
قهوه‌اش را خورد ، دستم را فشرد و رفت

ماجرایِ عجیبی ‌ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت می‌‌گذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، چشمانت را به دنیائی تازه باز می‌‌کند
برای یک نفر ، عمری وقت می‌‌گذاری. همان کسی‌ که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، دنیایی را خراب کند

با تاسف نمی‌نویسم
برای بیدار شدن ، برای شروع‌های تازه ، هرگز دیر نیست
قهوه‌های تلخ ، آدم‌های تلخ ، روز‌های تلخ ، الزاماً به معنی‌ پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران ، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت



پ ن : برای کسی که هرگز فراموش نخواهد شد ....


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ