شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:18 عصر

باران ،سکوت، شب ، تنهایی،شعر،پاییز،....!!!!! بهار کو؟

پس بهار را کجا پنهان کردی ؟ آمدی !!! با خود بردی ؟ یا نیامدی و هنوز نیاوردی ؟؟؟

میخواهم بهار را به تو بسپارم!!! تا جوانه دلت را به عشق آن پیوند بزنی.

بشنو!!!! شنیدی؟ آواز ناودان ها ،رقص شبنم روی برگها ؟

آه... باران آمد ،گفتم نرو باران را بهانه نکن !!!!

گفتم بمان در شهر دلتنگی های  من، من خود به باران اشکت نیاز دارم !!!

بغضم را میشکنم چون باران با من هم صداست .

کاش!!!!!!!!! این روزها میرفتند ،اینها مسافران غریبند ،من نمی شناسم آنها را !!!

کاش !!!!!!! زمان میایستاد ،نه نه !!  کاش زمان به سرعت میگذشت  ،من این روزها را نمیخواهم .

میروم باز در باغ شعرهایم همان جا که دلتنگی هایم را از بر کردم

 میروم در قالب خیال خود تا رسیدن بهار میمانم !!!

تو هم زود بیا !! باران آمد !!! پس دیگه باران را بهانه نکن ....

 

به بهانه بارانی که امروز از آسمون شهرم بارید و منو دلتنگ تر کرد و .....


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:13 عصر

اینجا من هستم؛ ، سکوتی شکسته و درهم بخاطر هر روز ندیدن تو
اینجا من هستم ؛ تهی از زندگی و روزمرد‌گی ، خالی‌تر از همیشه؛ با کلافی درهم و پیچ در پیچ
معنی سکوتم را با چشمانم برایت بارها فرستاده‌ام
اینجا من هستم با آوازی که هرگز نشنیدی
من هستم و سازی مبهم
اینجا من مانده‌آم تنها در پس اندوه صدای کهنه سازم
من هستم و گلی پرپر شده از عشقی کور
من هستم و یکرنگی شکسته‌ام
اینجا در شهری دور من مانده‌ام به انتظار هر لحظه که میایی
در شهری خاک گرفته و غروبی تنگ ، که سینه‌ام را هر آن می‌درد
اینجا من مانده‌ام و سرمایی که استخوانم را داغان کرده است
من هستم و سیمایی شکسته‌تر از همیشه
اینجا من هستم و خیال همیشگی چشمان تو،

حتی کلمات هم دگر از نوشتن دردهایم عاجزند. 


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:11 عصر

وقتی دستانم از اعتماد تهی است
چه فرقی می کند
که بگویم
اینجا زمستان است یا بهار .
اینجا سرد است
از تکرار ِ نبودن اعتماد .
وقتی گوشهایم ایمان نمی اورند به کلام
بیهوده ، برایم واژه های دلفریب میچینی
من از گور بی اعتمادی برخاسته ام
دشتهای اعتماد در سیلاب دروغ و خیانت
مرده اند .
وقتی نگاهم لبریز ِ وحشت می شود
از نگاهت ، می دزدمشان ...
نگاهم که می کنی ،
فرهنگ لغات میشود یک کلمه "عبث " .
اینجا تداوم خالی بودن از اعتماد است .
سرد است .

باور کن.

 


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:8 عصر

پروردگارا!


در آفتاب کم رنگ زندگیم و پیاده روئی  که نمی دانم به کدامین خیابان

منتهی می شود و در تلاطم شاخه های بی برگ، زیر چتری که مرا از

 باران مهربانت جدا می کند به دنبال نیمکتی می گردم که لبریز از

 رویاهای کودکانه و آرامش دل های بی قرار باشد آنگونه که بتوانم تو را

در ذره ذره وجودم احساس کنم.


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:6 عصر

این که به تو نمیرسم حرف تازه ای نیست.
مسیرآمدن و رفتن تو راآنقدر آمدم و دست خالی برگشتم که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند .
این که دیگر نمی آیی و من بیهوده این لحظه های خسته ی ملول را انتظار
میکشم تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی و تو هیچگاه بر نمیگردی تا ببینی چیز کمی نیست.
این که هیچ کس نمی داند که من
در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو را به سوگ نشسته ام
و لهجه ی دروغین نفرتم روی لحظه های خوش گذشته ام چنبره زده است
و انسانها چون ماران از گلوگاه ذهن تو بالا می خزند تا آخرین فواره های یاد مرا بمکند ، درد کمی نیست.
خورشید هیچگاه در سرزمین یخبندان قلب تو طلوع نکرد -نتابید و دریاچه ی قطبی چشمان تو را آب نکرد

هیچ پرنده ای روی شاخه های دلت ننشست نخواند -نپرید.
ومن بیهوده در انتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم.
 که او هیچگاه این سطر ها را نخواهد خواند.
سردی وجودت را با پاییز غم من به دور ریز و به شانه هایم تکیه کن بگذار
نغمه ی سبز بهار را در گوشهایت زمزمه کنم. می دانم، می دانم که از پاییز بیزاری اما من پاییز نیستم که آرزوهایت را به تاراج ببرم من حدیث روشن بهارم با من از دردهایت سخن بگو می خواهم تو را بفهمم می خواهم تو شوم تا دیگر فراموشم نکنی

 


جمعه 88 بهمن 30 , ساعت 5:14 عصر

خانه خراب تو شدم
بسوی من روانه شو

سجده به عشقت میزنم
منجی جاودانه شو

ای کوه پر غرور من
سنگ صبور تو منم

ای لحظه ساز عاشقی
عاشق با تو بودنم

روشنترین ستاره ام
میخواهمت میخواهمت

تو ماندگاری دردلم
میدانمت میدانمت

ای همه ی وجود من
نبود تو نبود من


پنج شنبه 88 بهمن 29 , ساعت 8:5 عصر

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی

عجب شاخه گل وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی

که صورت گری را نبود این چنینی

پری زاد عشق و مهاسا کشیدی

 خدا را به شور تماشا کشیدی

تو دونسته بودی چه خوش باورم من

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب  

  تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی 

      تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی

      همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت      

  به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری از اون لحظهء ناب

که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم

تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

تو از این شکستن خبر داری یانه

هنوز شور عشق و به سر داری یا نه

هنوزم اگه تو شبهات اگه ماه و داری

                                             من اون ماه و دادم به تو یادگاری

 

تقدیم به بهترینم

 


چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 11:6 عصر
 

این روزها

این روزها عجیب دلم برای خودم میسوزد

بس که در پیچ وا پیچ این روزگار

همه سایه ها را به امید یافتنت

دنبال کرده ام

و از تمام رشته هایی که دلم ریسته

برای در بند کشیدن دلت

طناب بافته ام

این روزها نگران خودم هستم

چون هر کوچه را هزار بار میروم و باز میگردم

و در هر گذر نام تو را بر بالای دیوار حکاکی میکنم

به امید لحظه ای که از آن کوی گذر کنی

و دستخط مرا بشناسی

این روزها دلم برای تنهاییم شور میزند

چرا که فقط قطره های باران

صدای قدمهای خسته ام را میشناسند

وتنها آن جاده هایی که برای دیدنت رفته ام

مرا خوب به خاطر میاورند

ودرختان سر به فلک کشیده

به هر روز دیدنم در میان کوچه ها

عادت کرده اند

این روزها برای دستانم ناراحتم

بس که هر روزآنها را میان باور لحظه های

نوشتن از تو جا میگذارم

و هر بار به سراغشان میروم

میبینم شکل اسم تو را به خود گرفته است

این روزها دلم برای خودم تنگ میشود

چرا که خودم را در تمام آیینه هایی که در آن آیینه هایی

که درآن تو را دیدم گم کرده ام

و هر بار که از پنجره به کوچه نگاه میکنم

خودم را میبینم که حدیث سرگردانیم

را دارم در گوش باد زمزمه میکنم

این روزها سالهاست از مردنم گذشته

درست از لحظه ای که برای آخرین بار بوسیدمت

دیگر جان ندارم

و میدانم فقط بو سه های مهتابی تو مرا زنده میکند

این روزها بیشتر از همیشه دلم برای خودم تنگ میشود

بس که ناباورانه از ابتدای قصه خواستنت

تا انتهای روایت نداشتنت

یک نفس دویده ام

و تمام راههایی را که به تو میرسد

صد بار طی کرده ام

این روزها قصه رسواییم در شهر

زبان به زبان میگردد

و من هنوز غرق این پندار کهنه و نمناکم

که کجای این داستان بود

که من دلم را به ناگاه

نزد چشمانت جا گذاشتم؟



آنا سروش

چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 11:1 عصر

دلتنگم . . . بسیار دلتنگم . . .

دلتنگ چه ام ، دلتنگ که ام ؟

آیا میدانی ؟

دلتنگ لحظه های بودنم

دلتنگ لحظه های رفتنم

من خسته ام از ماندن . . .

از نگریستن و آهسته آهسته اشک ریختن . . .

خسته ام از حسرت ها ،خسته از دردها

از آه های جگر سوز

بیا و مرا شاد ساز

بیا و دلتنگی هایم را از من بگیر

این دل ، دلتنگ توست !

چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 10:59 عصر

نه درد

نه تلخ

نه واژه های یخزده . . .

حسرتی در زندگی ام

یا غربتی در قلبم نیست

در لحظه هایی که تو با منی . . .

تو روشن ترین ترانه زنده ماندنمی . . .

هرچند دلتنگی

در نگاهم

پرنده ی بی طاقتی شده

که بیقرار تر از باران خزان

محزونانه روی شاخه ها می نشیند . . .

« شبهای بی تو بودن

به درازای یک عمر میگذرد »


<   <<   76   77   78   79   80   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ