دوشنبه 88 مهر 13 , ساعت 11:45 صبح


تو را در عین دوری دوست دارم 

 تو را با این صبوری دوست دارم
گل نرگس ، گل جاویدِ ایام ، تو را صد سال نوری دوست دارم . . .

خاک شد هرکه بر  این خاک زیست  خاک چه داند که در این خاک کیست
سرانجام که باید در خاک رفت  خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت . . .

تنها داروئی که 2 خاصیت داره چشم های قشنگ توست
که هم آرومم میکنه هم داغون


دوشنبه 88 مهر 13 , ساعت 11:43 صبح
عشق مرگ نیست زندگی است.
 سخت نیست عین سادگی است.
 عشق عاشقانه های باد وگندم است .
اولین پناهگاه کودکی آخرین پناهگاه آدم است.
 زندگی زیباست حتی اگر کور باشی ؟
 خوش آهنگ است حتی اگر کر باشی مسحور کننده است حتی اگر فلج باشی؟
 اما بی ارزش است اگرثانیه ای عاشق نباشی
 اگر می دانستی دل ترک خورده ی من با یاد چشمان بارانی ات شکسته تر می شود
 هیچ گاه به من پشت نمی کردی
 اگر می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زند علت را در لبان فرو بسته خودت جستجو کن

دوشنبه 88 مهر 13 , ساعت 11:38 صبح

 

گویند در کـویر هیچ گلی ، هیچ گیاهی نمی روید.
 اما من دیده ام در کـویر سوزان دل خویش رویش گل محبت را،
 جوانه زدن شاخه امید را و پیچیدن پیچک عاشق نگاهت را به درخت خشکیده آرزوهایم.
 من حس کرده ام نوازش دشت روحم را با نسیم محبت تو
و بهاری شدن باغ وجودم را در بارش مهربان آفتاب نگاهت


دوشنبه 88 مهر 13 , ساعت 11:23 صبح
دیرگاهیست که تنها شده ام / قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است / باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آئینه ز من با خبر است / که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم / همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید / تا نبینم که چه تنها شده ام



یکشنبه 88 مهر 5 , ساعت 4:35 عصر

ای مهربان تر از برگ در بوسه‌های باران
بیداری ستاره ، در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت؛ پیوند صبح و ساحل
لبخندِ گاه گاهت ؛ صبح ِ ستاره باران
بازآ که در هوایت ، خاموشی جنونم
فریادها بر انگیخت از سنگ ِ کوهساران
ای جویبار ِ جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف ، دادند بی شماران
گفتی : "به روزگاری مهری نشسته بر دل!"
"بیرون نمی‌توان کرد، حتی به روزگاران"
بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق ِ پشیمان، سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار ، بودند و نقش بستند
دیوار ِ زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز ِ باد و باران

 

شفیعی کدکنی


یکشنبه 88 مهر 5 , ساعت 4:33 عصر

کویر تشنه ی باران است

من تشنه خوبی

به من محبت کن!

که ابر رحمت اگر در کویر می بارید

به جای خار بیابان

بنفشه می روئید

وبوی پونه ی وحشی به دشت بر می خاست

چرا هراس؟

چرا شک؟

بیا که من بی تو

درخت خشک کویرم که برگ وبارم نیست

امید بارش باران نوبهارم نیست...


مرحوم دکترحمید مصدق

 


یکشنبه 88 مهر 5 , ساعت 4:32 عصر

به تو می اندیشم

 

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را ، در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم ، می بینم
من به این جمله می اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من ، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

مرحوم فریدون مشیری


یکشنبه 88 مهر 5 , ساعت 4:30 عصر

کوچه

 بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

-        ” از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 مرحوم فریدون مشیری


شنبه 88 شهریور 21 , ساعت 1:40 عصر

بن بست

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود                                گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند                  
           در راهِ هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست            
           وقتی که قلبِ خون شده بشکست می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده                                       
آخر خلاف آنچه که گفته ست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند                     
            وقتی غبارِ معرکه بنشست می رود
اینجا کسی برایِ خودش حکم می دهد                   
              آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرورِ تازه به دوران رسیده ای                      
               وقتی میانِ طایفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ            
                 بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
این لحظه ها که قیمتِ قدِ کمان ِ ماست               
                  تیری ست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد ِ خود ساده می رسند                              اما مسیرِ جاده به بن بست می رود


چهارشنبه 88 شهریور 18 , ساعت 3:19 عصر

شروعی دوباره

 

و عجب عمر گرانمایه به شتاب گام بر میدارد

شبهای قدر امسال هم آمد

تا با قدوم مبارکش خانه ی دلم روشن شود

تا منتش کشم و بهره گیرم از فضیلتش

ماهها و روزهای چند ماهِ گذشته برای من اندرز های بسیار داشت

در هر روزش بصیرتی؛

به من آموخت حقیقتی را

   

کسی که وابسته به صداقت و سادگی هایش هستم

هر روز مرا به تغییر و دگرگونی دعوت می کند

از ماندن و مرداب شدن می ترساند

و به سمت شگفتی های عالم سوق میدهد

با من از عشق ؛ محبت ، وفا و امیدواری میگوید

و تکرار می کند با هم بودن را تا مرز مرگ؛

 تا همیشه

    

کسی که واژه های زندگی را به من آموخت

من را به صبر وا میدارد

به من انگیزه برای جنگیدن می دهد

و از عقب گرد می رهاند

شکر خدارا را یادآوری ام می کند

و با لبخند می گوید

 اونی که صبر می کنه به مطلبش می رسه

    

کسی که اندوه پنهانش در مرمر نگاهش هویداست

و از عمق وجود درکش می کنم

و دوست دارم  نگاه غمگینش را ،

میگوید :

دنیا بی وفاست

دنیا بی حیاست

دنیا بی معناست

و در آخر دنیا بی فرداست!!!!

    

اما نه

دنیا بی وفا نیست

بی حیا نیست

بی معنا نیست

بی فردا هم نیست

 دنیا ، دنیاست

این همون معنای دنیاست

درسته بی وفایی تازه مد شده

و بی حیایی عجب بورسی پیدا کرده

آره حیا خیلی کم شده

اصلا حیا رفته گم و گور شده

ولی بازم آدم با حیا پیدا میشه

پس امیدی هست که فردایی هم باشد

بله فردایی هست

 تا

 ببینیم

بشنویم

بخوانیم

لمس کنیم

و

استشمام کنیم

حقیقت ها را ؛

دوستی ها و دشمنی ها را؛

بودها و نبود ها را ؛

زشت ها و زیبا ها را ؛

و در نهایت تمام هستها و نیست ها را

    

و اما ؛ زندگی چیست؟

پاسخش را اینچنین می یابم

زندگی آب روانیست که از دیده ی من می گذرد

و من از اوج نگاهم به موّاج رهایش نگاه می ریزم

پشت هر خاطره ی آن سبدی عشق نهان است

که با بوسه و دست نوازش ، عیان است

زندگی برگ گل نسترن است

برگ سبزیست که با لطف خدا در دست ماست

زندگی پیچک همسایه ی ماست که کشیده روی دیوار نقش ماه

بله زندگی همون خیال  آدماست

زندگی نشونه ی عشق و وفاست!!!


<   <<   86   87   88   89   90   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ