سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 12:41 عصر
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

چشمهایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
 
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن

خورده ای سوگند روزی عهد مارا بشکنی

این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن
 
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 12:36 عصر

 

قطره قطره اگرچه آب شدیم

ابر بودیم و آفتاب شدیم

ساخت ما را همو که می پنداشت

به یکی جرعه اش خراب شدیم

رنگ سال گذشته را دارد

 همه لحظه های امسالم
365 حسرت را

 همچنان می کشم به دنبالم
قهوه ات را بنوش و باور کن

من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی

که به تکرار می کشد فالم
یک نفر از غبار می
آید

مژده تازه تو تکراریست
یک نفر از غبار آمد و زد

زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازه اضداد

حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی دانم از چه می خندم

هم نمی دانم از چه می نالم
راستی در هوای شرجی هم

 دیدن دوستان تماشاییست
به غریبی قسم نمیدانم
 چه بگویم

جز اینکه خوشحالم
دوستانی عمیق آمدند 

چهره هایی که غرقشان شده ام
میوه های رسیده ای که هنوز

 من به باغ کمالشان کالم
چندیست شعرهایم را

جز برای خودم نمی خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام

 دوست دارند دوستان لالم ....


سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 12:16 عصر

خودم تنها ، تنها دلم

چو شام ِ بی فردا دلم

چو کشتی بی ناخدا

به سینه دریا دلم !!!

تو ای خدای مهربان

تو ای پناه بی کسان

به سنگ غم مشکن دگر

چو شیشه ء مینا ، دلم

تو هم برو ای بی وفا !!!

مبر بر لب نام ِ مرا

دل تنگم بیگانه شد

نمی خواهد دیگر تو را !!

نشانِ من دیگر مجو

حدیثِ دل دیگر مگو

دلم شکسته زیر پا

نمی خواهد دیگر تو را !!!

تو ای خدای مهربان

تو ای پناه بی کسان

به سنگ غم مشکن دگر

چو شیشه ء مینا ، دلم .

 

 

 


یکشنبه 88 فروردین 16 , ساعت 10:30 صبح

 

ای آفتاب ِ به شب مبتلا ، خدا حافظ

غریب واژه دیر آشنا ،خدا حافظ

 

 

به قله ات نرسانید بخت کوتاهم

بلند پایهء بالا بلا ،خدا حافظ

 

      

تو ابتدای خوش ماجرای من بودی

ای انتهای بدِ ماجرا ،خدا حافظ

 

 

به بسترت نرسیدند کوزه های عطش

سرابِ تفتهء چشمه نما ، خدا حافظ

 

  

« میان ماندن و رفتن درنگ می کُشَدَم »

بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -

 

   

اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا !!

ولی برای همیشه تو را ، خدا حافظ


چهارشنبه 87 اسفند 21 , ساعت 12:36 عصر
سیمای خاردار رو نکش دور و برم
هوای آزادیه مهمون تو سرم
چنده بگید قیمته آزادی چیه ؟
به قیمت جونم باشه من می خرم
اجر و چوب و پنجره سلولمه
هوای تازه یه نفس برام کنممه
نگاه من شکل عجیبه ماتمه
هزار سوال بی جواب مگه کمه
راه منی که قلبشو برای عشق وا می کنه اینجا ها نیست
توی کویر بی کسی کسی رو پیدا می کنه اینحا ها نیست
هوای ازادی می خواد روح و تنم
دلم می خواد از قید و بند دل بکنم
کی گفته که صدای اب بسه برای تشنگی یا با یک نگاه شیرین یادت میره گرسنگی
کی گفته یه وقت خواب یعنی رسیدن ِ به خواب وقتی واسه هزار سوال نداری حتی یک جواب

چهارشنبه 87 اسفند 21 , ساعت 8:57 صبح

عشق یعنی این...ازدواج با دختری که سرطان دارد!!!

 

















 

بعد از ? روز او  فوت کرد. اون اجازه نداد که بیماریش در زندگیش باعث از دست دادن امید و
 ایمانش بشه. عشق هیچوقت نمیمیره. 



دوشنبه 87 اسفند 19 , ساعت 11:22 صبح

 

آری من از یک شکست  می آیم بگذارید همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند...!!! 

شکست نه برای پنهان کردن است نه بهانه ی پنهان شدن!!!


می گویند از صبح بنویس ازآفتاب ومن چگونه از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت ،

باران پنجره ی چشمانم را شسته است !!


همه دلشان نقش های مثبت می خواهد و آدم های خوشحال، اما  من گمان می کنم این خیلی خوب است که نمی توانم ادای آدم های خوشبخت را در بیاورم. بی  ستاره ام و زرد با طعم معطر پاییز که حضورش تنها معجزه ی لحظه های تنهایی من است .


قیمت وفا شاید گران تر از آن بود که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم

از عهده ی داشتنش بر آید ...   


سقف اعتماد تعمیری ست و  مدام چکه می کند.

آغوش ترانه ها همچنان از عطر تن او که باید پر باشد خالیست و من نمی توانم  باورش کنم.

 نه رفتنش ونه ماندنش را !!!   


مهم نیست من تمام سرزنش ها را می پذیرم. به بهانه ی تولد حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد وآتش را میسوزاند!


این دل دیوانه همیشه یک پادشاه مغرور حقیقی داشته است اما غم سنگینی است اگر دعوا سرنخواستن دلی باشد  و .....


 همیشه حق با برنده ها نیست می شود در عین بازنده بودن سر بلند بود و او را از کوچه پس کوچه های دنیا گدایی کرد.


سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی بر باد رفته ام آبرومندانه باشد... 

 


دوشنبه 87 اسفند 19 , ساعت 10:14 صبح
چیزهایی که من آموخته ام

سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز، نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات




در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست
 



گارسیا ماکز (نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات)


دوشنبه 87 اسفند 19 , ساعت 10:0 صبح
چیزهایی که من آموخته ام

سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز، نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات


در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست
 



گارسیا ماکز (نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات)


چهارشنبه 87 اسفند 14 , ساعت 10:56 صبح

با شکستنت شکستم
عاشقم
،
عاشق وخسته ام
پای تو موندم و ساختم
دل به هیچ کسی نبستم

نه به عشقت
،
نه به عشقم
قسم دروغ نخوردم
بازی برده رو باختم
به تو باختم و نبردم

وقت گریه هات دلم رو
به شب و شعله کشیدم
حقم رو دادی و رفتی
من به هیچی نرسیدم

خیلی سخته دل بریدن
خیلی ساده است دل شکستن
سخته عاشقونه موندن
دل به هیچ کسی نبستن

چه عذابیه که امروز
تو رو دارم و ندارم
موندی تا ابد تو قلبم
اما رفتی از کنارم
...

<   <<   86   87   88   89   90   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ