دلخوش به سکوتم ....
اما نه مثل گذشته هایی که، گذشت ...
امروزم را در بلاگ خاطراتم ثبت می کنم ...
ثبت حماقتهای آدمی هم، جزیی از زندگی آدمیست ...
امروز و پیوست گذشته هایش
با نگاه مرور می کنم
و با دل حسرت سر می دهم
و این جمله رو در خود تکرار، و بهش فکر می کنم:
دست های خالی، همیشه به کوچه های بن بست می رسند ...
به کوچه های بن بست ...
باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی
بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم
تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من
می تونه آرومت کنه ؟
اون لحظه های آخر از
رفتن پشیمونت کنه ؟
دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر می کنی
حس می کنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها
سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی
که جا گذاشتی می پره !
باید تو رو پیدا کنم
هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه
پروازمو پر پر کنی
محکم بگیرم دستتو
احساس مو باور کنی
باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو رو پیدا کنم
هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی
تو آخرین طبیبی
که لحظه های آخر به داد من رسیدی
تو نوری از خدائی
که پیغام خدا را به گوش من رساندی ، به روح من دمیدی .
زیباترین بهاری پایان انتظاری برای من که تنهام
تو یک حریم امنی تو آخرین دوائی برای خستگیهام
من کوله بار عشقو تا پای جان کشیدم
در زیر سایه های خوش باوری خزیدم
اما یه قلب ساده ندیدم که ندیدم !!!!
من از تکرار حرف دوستت دارم خسته ام
من به اون که باید دل ببندم بسته ام !
آهنگ آخرین طبیب(افشین مقدم)
Akharin Tabib - Afshin Moghadam
فریاد
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم ، خفقان !
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم :
_ آی !
با شما هستم !
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم :
لب بامی ، سر کوهی ، دل صحرایی
که در آن جا نفسی تازه کنم .
آه !
می خواهم که فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما " – خفته ی چند – " ! چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
من به فریاد ،
همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد ،
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها ،
محتاجم
مرحوم فریدون مشیری
آدم وقتی این داستان ها رو می خونه اگر یکم بیشتر فکر کنه خیلی چیزها دستش می یاد.اینا فقط داستان نیست بلکه تقه ای هستش به ذهن هر کدوم از ماها که یادمون بیاره روزای سخت واسه همه هست. ممکنه تو یک موقعیت بد قرار بگیری که هیچکس کمکت نکنه و از همه جا و همه چی و همه کس نا امید باشی.دیگران هم خوش و خرم بدون درک ناراحتی و نگرانی تو زندگیشونو می کنن.اما غافل نباش که بزرگ ِ مهربونی ناظر ِ بر احوالت هست و درکت می کنه که فقط یادش و توکلِ بر اون تورو از همه چی و همه کس بی نیازت میکنه .
معبود ِمن ، حرام کن بر من آفتاب روزی را که بدون یاد ِ تو و توکل بر تو ، بر زندگیم بتابد.
داستان زیبای تله موش !
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بستهای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لبهایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که میرسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آوردهاند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیدهام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خندهای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمههای همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد میکردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .روزها میگذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بستهای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم!
***********
هر روز دلم در غم تو زارتر است
از من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم ،غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است!!
************
عاشق همه سال مست و رسوا باد
دیوانه و شوریده و شیدا باد
با هوشیاری غصه هر چیز خوری
چون مست شدی ،هرچه بادا باد!!
************
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد
جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق ِ تو بگذاشته ام
امروز به خون دل قضا خواهم کرد!
************
از بس که بر آورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بد خواه از من
دردا که زهجران تو ای جان جهان
خون شد دلمو دلت نه آگاه از من
************
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.شما هم یک ایرانی هستید. حدس بزنید...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر میزدند که پس این مردک چرا مغازهاش را باز نمیکند !!!!
داستان قشنگ و پند آمیز شیطان ونمازگزار
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد. این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
ستایش خدایی را است بلند مرتبه |
سرنوشت عشق تلخ
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت
یک دو سال از عمررفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار ،او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او ن
اتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سر گردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من ب
ا تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
هیچکس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من ،هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر ِ بد، تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است !!!!!
جملات انرژی بخش
معیار واقعی بودن تصمیم آن است که دست به عمل بزنیم >>>>>> انتونی رابینز
اجازه نده ترس تو را فلج سازد >>>> مارک فیشر
افرادی که از ریسک کردن میترسند به جایی نمیرسند >>>>>>>>>> مارک فیشر
منشا همه بیماریها در فکر است >>>>>>>>>>> ژوزف مورفی
رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است >>>>>>> انتونی رابینز
چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد امد >>>>>> ژوزف مورفی
افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط آزارشان دهد >>>>>>> مارک فیشر
افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند > مارک فیشر
اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکند >>>>>>>>>>>>>> انتونی رابیتز
هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند تخیلات پیروز میشوند .>> مارک فیشر
وقتی که هدف روشنی داشته باشیم احساس روشنی به ما دست میدهد . >>>انتونی رابینز
ترس را از خود بران و با خود بگو من با نیروی شعور خود قدرت انجام هر کاری را دارم
.> ژوزف مورفی
هر کس از قدرت انتخاب برخوردار است پس سلامتی و شادی را انتخاب کند.> ژوزف مورفی
قانون زندگی , قانون باور است >>>>>>>>> ژوزف مورفی
اعتقادات ما اعمال افکار و احساسات ما را شکل میدهد >>>>>>>>>> انتونی رابینز
با هر تصمیمی تغییری تازه در زندگی اغاز میکنید >>>>>>>>>>> انتونی رابینز
برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی سپس با اشتیاق شروع کنی.> مارک فیشر
اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید >>>>>>> مارک فیشر
نبوغ در سادگی نهفته است >>>>>>> مونزارت
این روشنی هدف است که به شما نیرو میبخشد >>>>>> انتونی رابینز
در زندگی شکست وجود ندارد بلکه فقط نتیجه موجود است >>>>> انتونی رابینز
تمام کسانی که ثروتمند شده اند باور داشته اند که میتوانند ثروتمند شوند.> مارک فیشر
باور به طور خود بخود به اجرا در میاید >>>>> ژوزف مورفی
نه موفقیت و نه شکست یک شبه ایجاد نمیشود >>>>>> انتونی رابینز
به ضمیر باطن خود به صورت یک هوش زنده و یک یار موافق بنگرید >>>> ژوزف مورفی
ترس باعث میشود تا بسیاری از مردم به رویاهایشان نرسند>> مارک فیشر
زندگی دقیقا به ما ان چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم>>> مارک فیشر
نباید مطالب غلطی که از گذشته در ذهن ما برنامه ریزی شده اند حال و اینده ما را تباه کنند >>> انتونی رابینز
آرزوهی هر فرد موجب شکل گرفتن و بقای افکار او میشود>> هراکلیتوس
اندیشه هایتان را عوض کنید تا سرنوشتتان عوض شود.>>>ژوزف مورفی
زندگی آماده است تا بسیار بیشتر از انچه تصورش را میکنید به ما بدهد >>>>> مارک فیشر
تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند >> مارک فیشر
ضمیر باطن شما سازنده بدن شماست و میتواند شما را درمان کند >>>>>> ژوزف مورفی