سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 90 آذر 24 , ساعت 10:10 صبح

خسته ام میفهمید؟!

خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.

خسته از منحنی بودن و عشق.

خسته از حس غریبانه این تنهایی.

بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.

بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.

بخدا خسته ام از حادثه صاعقه بودن در باد.

همه عمر دروغ ، گفته ام من به همه.

گفته ام:

عاشق پروانه شدم!

واله و مست شدم از ضربان دل گل!

شمع را میفهمم!

کذب محض است،

دروغ است،

دروغ!!

من چه میدانم از،حس پروانه شدن؟!

من چه میدانم گل،عشق را میفهمد؟

یا فقط دلبریش را بلد است؟!

من چه میدانم شمع،واپسین لحظه مرگ،

حسرت زندگیش پروانه است؟

یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!

به خدا من همه را لاف زدم!!

بخدا من همه  عمر به عشاق حسادت کردم!!

باختم من همه عمر دلم را، به سراب !!

باختم من همه عمر دلم را، به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!

باختم من همه عمر دلم را، به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!

بخدا لاف زدم،

من نمیدانم عشق، رنگ سرخ است؟!  آبیست؟!

یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!

عشق را در طرف کودکیم، خواب دیدم یکبار!

خواستم صادق و عاشق باشم!

خواستم مست شقایق باشم!

خواستم غرق شوم، در شط مهر و وفا

اما حیف، حس من کوچک بود.

یا که شاید مغلوب، پیش زیبایی ها!!

بخدا خسته شدم،

میشود قلب مرا عفو کنید؟

و رهایم بکنید،

تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟

تا دلم باز شود؟!

خسته ام درک کنید.

میروم زندگیم را بکنم،

میروم مثل شما،

پی احساس غریبم تا باز،

شاید عاشق بشوم !!!

 

پ ن :

 

آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده...

 


پنج شنبه 90 آذر 24 , ساعت 9:23 صبح

فکر میکنم سه ماهی میشه که اینجا چیزی ننوشتم ،نه اینکه اصلا ننوشته باشم اتفاقا تو روزها و ماههای اخیر درگیر اتفاقات و ماجراهائی بودم که خود به خود میلم به نوشتن چند برابر بود اما همه اش روی کاغذ بوده و پاکنویس کردنش اینجا زمان میخواد و حوصله ای زیاد که در خلق و خوی عجیب این روزهای من نیست .

تقریبا روزی یه بار یا دو روز یه بار اینجا سر میزدم و پیامهای دوستانمو میخوندم اما اونقدر فکرم مشغول و درگیر اتفاقات بود که نتونستم لطف دوستانمو جواب بدم امیدوارم حمل بر بی انصافی و بی خیالی نشده باشه .

چیزی که باعث شد امروز بیام اینجا بنویسم شنیدن یه خبر بد ، یه اتفاق خیلی بد برای عشق و عزیز یکی از دوستانم بود. هیچ کاری نمیتونم براش بکنم جز اینکه پا به پاش گریه کنم ، نگاش کنم و مراقبش باشم که کاری دست خودش نده ... روزگار بی رحمیه ،

 

اکنون تو با مرگ رفته ای

   و من اینجا تنها به این امید دم میزنم

   که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم .

   این زندگی من است

                                                                      " برای عزیزی که خیلی زود رفت"

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ