سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 3:47 عصر

از آسمان که افتادم،

به خاک،

و وجودم، تن سردو یخ زده ی زمین را لمس کرد،

اسیر قفس تنگ وتاریک زمین گشتم،

وزمینی شدم،

در زمین در میان آدمهایی که دیگر « بال » نداشتند

بالهایم را به دوش کشیدم.

آنگاه در هجوم بی رحمانه ی اشکهایم

وصدای پرپر زدن پروانه های روحم ،

که تشنه ی پریدن بودند،

مسیر بالهای پروانه ها را دنبال کردم،

وحیران وسرگردان در کوچه های ناباوری برای بالهایی که دیگر،

« نمی پریدند»

گریه کردم.

( وآنگاه در چرخش دیوانه وار ثانیه ها زمان را گم کردم)

آن روزها آسمان خانه ی دلم بود وزمین گهواره ُ روحم

که بی کرانه گی آسمان را به زیر بال داشتم ،

واحساس « بودن» می کردم.

آن روزها که این روزها را به یاد نداشت

که زمان گلبرگهای عمرم را یکی یکی پرپر نمی کرد،

وکوچکی دستانم را نمی دید

آن روزها که در آبی آسمان حل می شدم

وچون امروز در بند رنگهای تیره ُ زمین نبودم

از سرخی سیلی های زمانه بر گونه هایم

شکایتی ندارم،

تنها بال بال زدن شاپرکهای احساسم

که درحسرت پرواز

جان دادند

که بی رحمانه جان دادند،

رنجم می دهد.

آه ..... که امروز

« باید»

قصه ی پرواز را در کتابها جستجو کنم

که در گذشت زمان دهان به دهان گشت و

برایم

افسانه شد.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ