سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 89 فروردین 17 , ساعت 10:27 عصر

به خدا گفتم :
- میشه لمست کنم ؟
هوا ابری شد و
بارون گرفت ...
...

خدا جون , گرمی دست آدما , دروغیه
خدا جون , چشمای من , اسیر این شلوغیه

خدا جون , رنگو وارنگن آدما , جور واجورن
خدا جون , قولای این آدما کشک و دوغیه


من می خوام , دست نوازش بکشی روی سرم
من می خوام ترانه هاتو بشنوه , گوش کرم

خدا جون می خوام یه عاشقی باشم برای تو
که تو دستامو بگیری که دیگه هیچ جا نرم


خدا جون من پر از اشتباهمو و پر از بدی
چرا پس راه درستو , تو نشونم نمی دی ؟
خدا جون , گم شدم اینجا , نکنه ندیدمت ؟
آخ خدا جون , من دارم میشم شبیه خط خطی


من دارم حل میشم اینجا , دارم عادت می کنم
من دارم به هر کسی , عرض ارادت می کنم
این مترسکا دارن , قلبمو , آتیش می زنن
آره من دارم , همین ها رو زیارت می کنم


خدا جون , نمی کشی دست نوازش رو سرم ؟
پس چرا بهم نمی گی که کنارشون نرم ؟
آخه عشقی  که دارن این آدما , قلابیه
شایدم گفتی بهم , من نشنیدم , که کرم ...


کاشکی بارون , منو میشست  و میبرد از رو زمین
من می خوام تازه بشم , خب تازگی  یعنی همین
خدا جون , چیز زیادی دارم از شما می خوام ؟
خدا جون , تورو خدا , یه کم با من حرف بزنین ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ