سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:22 عصر


باز امشب یاد باران کرده ام

اشکهایی نو به دامان کرده ام



باز یک زخم قدیمی باز شد

داستانی کهنه باز آغاز شد



باز آن یار قدیمی گشته ام

با شما غم ها صمیمی گشته ام



چند سالی بود غافل بوده ام

مادرم می گفت عاقل بوده ام



قصه ای دیگر نمی گفتم به خواب

پابرهنه دل نمی دادم به آب



حرفهایم حرف گل ، بلبل نبود

شادیَم با نرگس وسنبل نبود



هیچ چشمی با دلم کاری نداشت

پیش چشمم عشق بازاری نداشت



کفش هایم قرمز و آبی نبود

نبض قلبم سهم بی تابی نبود



امشب اما چشم‏هایم دیدنی‏ست

حال من از چشم من پرسیدنی‏ست



قصه می گویم به عکس روبرو

شرحی از گل می دهم من مو به مو



شعر می خوانم برای پنجره

باز یاری ام نما ای حنجره



خواهم امشب باز ویرانی شوم

آنچنان که خود تو می دانی شوم



«شوخ‏چشمی» کار دستم داده است

غمزه ای کرده شکستم داده است



هرچه پروا کردم او پروا نداشت

از حیا حرف می زدم اما نداشت



شوخ چشمی های او بیداد کرد

روحِ در بندِ مرا آزاد کرد



قلعه‏ی زهد مرا ویران نمود

رخنه در دین من و ایمان نمود



چشم هایم در نگاهش گیر شد

خوابهای کهنه ام تعبیر شد



آتشی در چشم هایم جا گذاشت

روی اندوه دل من پا گذاشت



آمد و یک ذره عشق در من نهاد

خوب می دانم مرا بر باد داد



خوب می دانم که آبم می کند

تشنه تر از هر سرابم می کند



خوب می دانم که این هم رفتنی‎‏ست

حرفهایش حرفی از احساس نیست



خوب می دانم که دل خواهدشکست

باز شبها رو به شب خواهد نشست



خوب می دانم ولیکن باز هم

عشق آمد با هزاران ساز هم



حال با این حال و این شیدایی ام

چشم های خیسِ در تنهایی ام



عکس او را در خیالم می کِشم

لحظه های بی کسی را می کُشم



چشم هایش چشم آهو می شوند

رنگ گل‏ها رنگی از او می شوند



سر به روی غصه ها خم می کنم

باز از عمر خودم کم می کنم



باز شورش کرده است اندیشه ام

باز هم آماده گشته تیشه ام



باز هم این دل مرا فرهاد کرد

بیستون را در رهم بنیاد کرد



بارها این دل شکست عاقل نشد

عاقبت این دل برایم دل نشد

 

با تشکر از آقای امیر نظام دوست



لیست کل یادداشت های این وبلاگ