سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:24 عصر

« ره بیداد گران بخت ِ من آموخت تو را

ورنه دانم تو کجا و ره ِ بیداد گران »


* * *

تو امشب مستی و مست از شراب ِ ناب ِ پیمانه

من امشب خسته ام خسته

از اندوه فراون ِ نگاهی مست و دیوانه

تو امشب لب به جام و باده می دوزی

که شاید لحظه ای از خاطر خوبت

فراموشت شود در دام بی برگشت افتادی

تو امشب چشمهایت را به دست باده ای دادی

که از من قصه ناگوید

از عشق و التماس ِ دست ِ تنهایم

به رویت قصه ناگوید

خوشا بر حال و احوالت !

ولی امشب

من ، این تنها و دلمرده

لبم را بر لب اندوه می دوزم

دو چشمم را

به دست غصه ای جانکاه می بازم

که شاید

لحظه ای شاید !

فراموشم شود این غصه و ذلّت

که شاید ارمغان تکیه کردن بر نگاهی ساده و پاک است

تو امشب مستی اما من

از افکار ِ دو دستتت آنچنان مستم

که می خواهم برایت بازگویم این حقیقت را :

عزیزم ، بهترینم ، مرد رؤیاهای رنگینم

من این را خوب می دانم :

"پشیمانی از آن افکار دیرینت ! "

ولی امشب میان راستی ها

که شاید ارمغانی نیست جز مستی

به تو گویم

رها هستی ، رها هستی

رها تر از تمام غصه های من

و امشب در خفا

در پشت دیوار ِ تمام غصه و غم ها

به دل می گویم این را

او چنین بیداد گر با قلب تنها نیست

که این بیداد خویی را

همین بخت خودم بر چشمهای ِ مهرْبان آموخت

که او راهش جدا از راه این بیداد خویی هاست



لیست کل یادداشت های این وبلاگ