سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:33 عصر
آن شب،
میان هجوم خیال تو
من بودم و یادت .
تک و تنها و بی دفاع
در برابر هجوم خیالت مقاومت میکردم .
ناگهان میان چشم هایم،
یاد و خیال تو ، تر شد
و میان قدم های تو ، باران قد کشید .
  
لا به لای برگ ها و گل های کوچه های دلتنگیم ،
صدای تو پیچیده بود ...
 
تو می وزی و می وزی و می وزی ...
تا من چشم باز کنم .
چشم باز میکنم !
تو نیستی ...
هیچگاه نبوده ای ،
حتی برای سلام .
من ماندم در کنج این کوچه
و به برگها و گلها فکر میکنم،
که بوی لحظه عبور را گرفته اند
و هنوزم در حسرت یک سلام ...
 
اما دیشب که به آسمان مینگریستم ،
دیدم که ماه ، چه سزاوارانه مرا مینگریست
همانقدر که دلم میگفت .
اما از سر انگشت ستارگان شب،
حتی قطره ای نچکید !
قطره ای که شاید روزی،
با نگریستن به زیبایی سقوطش
تو را در امتداد نگاه ماه ببینم ...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ