سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:36 عصر
باز هم مثل هر شب
ای همنشین شبهای تنهاییم،
تویی که خواب از چشمان یخزده من
آهسته و بی صدا میگیری...
 
من شاید تا امروز
بالاترین ارتفاعی را که لمس کرده بودم،
اوج حس بودنم،
چیزی بیش از ارتفاع تخت یک خوابه، همیشه بیدارم نبود.
تو اما ،
مرا با خود، به بالاترین نقطه هستیم رساندی و  با هم به بالاترین و بهترین ها خواهیم رسید.
 
من از حرفهایت گرمی
از چشمانت شوق و محبت
و از دستانت، خواستن و سخاوت را فهمیده ام.
 
شاید من
آدمی ساده و شاید کمی ساده تر
بزرگترین کار عمر بر باد رفته ام،
دیدن و فهمیدن تو بود.
 
باشد تا بیمار خنده های تو باشم
و تو نیز، خورشید آرزوی من باشی...
هر روز با طلوع خورشیدی متفاوت
که صورتی از لبخند گرم و پر مهر توست، از خواب برمیخیزم
و پنجره ابدیت را با نجوایی بلند میگشایم
و با بلند ترین صدای آرام
میخوانمت، شاید از فراسوی کوههایی که میگویند به یکدیگر نمیرسند، اما آدم به آدم میرسد،
مرا دریابی و پاسخم دهی...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ