سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 خرداد 3 , ساعت 12:13 عصر

دلبستگی...

چقدر راحت ، دلبستگی های تازه ، می توانند آغاز یک پایان را با پوزخندی تلخ ، به مثابه هیولایی چنبره انداخته بر روزگار بی کسی ات - بی کس ترین روزگارانت شاید - وعده دهند .


 آن وقت تفاوت ها، چه رخ می نمایند و درد ها چه عظیم می شوند مقابل چشمانی که مدتهاست جز به نفرت ، در پیرامون هیچ اتفاقی

خیره نشده اند...

تو ولی باید بدانی که کلمه ها بعضی وقت ها چه مهلک می شوند و چقدر بوی مرگ می گیرند . مثل واپسین عبارت گفتگویی در   شبی نه سرد اما  بی روح ......

و من می مانم و دردهایی که واژه نمی یابم برای کوبیدنشان به روی ترانه هایی که تو خواسته بودی و می سپارمشان به این امید که باز ، چشمانت ناگفته ها را بخواند از میان دو سه واژه مغشوش ... که سطری بنویسم از تنگی دل..."

و آرزویی مانده در ژرفای سینه که خوشبختی و آزادی  توست و حسرتی خشکیده به عمق جان از بیچارگی خویش...

و خاطره هایی که می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...

می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...

می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...

می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...

می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ