سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:1 عصر
پنجره رو آروم باز می کنم.

حسودیم میشه به خواب آروم کفتراهایی که پشت

پنجره اتاقم لونه کردن.

بازم بی خواب شدم? عطر گلهای بهاری هوای اتاقمو پر کرده.

باید بنویسم.از اتفاقاتی که این چند وقت تو زندگیم جاری و هیچ

اسمی غیر از معجزه نمی شه روش گذاشت.

کارگردان قصه زندگی من تازگیا آدمای جدیدی رو به من معرفی

می کنه.

آدمایی که خواسته و نا خواسته اثر انگشتشون همه نشونه های خداست

و این برای من یعنی همه چیز.

از بی خوابی های شبهای خرداد  گله نمی کنم

جرا که فرصت دارم یه دل سیر با خدای خودم حرف بزنم و

با لالایی اون بخوابم.

 تنبلی می کنم این روزا? اما نه...

گیجم شاید برای نوشتن.

سکوت عجیب و غریبی که دچارشم داره کار می ده دستم.

اما به اجبار سکوت می کنم تا زمان بشه قاضی

واسه آدماهایی که به خودشون اجازه می دن

قضاوت کنن بدون هیچ دلیل و محکمه ای.

این روزا بیشتر از همیشه با تنهائیم حال می کنم.

شبها فرصت دارم بعد از یه روز کاری با کتابامو نوشته هام خلوت بکنم و

تا دم دمای صبح فکر کنم .



لیست کل یادداشت های این وبلاگ