سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:39 عصر
امشب باز تنها مانده ام مثل همیشه . نمی دانم چرا باز امشب با این که خیابان ها هم خوابیده اند من بیدارم .

باز هم من مانده ام  و واژه ها .خاطرات آرام آرام از کنارم عبور می کنند . من امشب از همه صداها ی رنگارنگ که اطرافم را گرفته اند بیزارم . به هر طرف که می رم باز به بن بست می رسم .

احساس می کنم گلویم پر از کلمات هست اما توان بیان ندارم . امروز واژه هایم در افق گم می شوند .

کنار پنجره می روم تنها دوست و یار بی منت تنهایی هایم .به بیرون که نگاه می کنم انگار  حوصله درختها  هم مثل من سر رفته از این همه غرور و بی محبتی .

امشب از هر چی کلمه غروره بدم می یاد .کلمه ای که من چه راحت زیرپا گذاشتم .امشب آنقدر پیر شدم  که باز نمی توانم عشق را هجا کنم ...

از بهار خسته ام . از همه بیزارم .از روزگار شکسته ام .کاش امشب می دانستی که  بغض روی بغضم می نشیند .

 چه راحت  در بحبوحه آشوب هایم  تنها ماندم .

منی که فصیح ترین واژ ها را چه بی ریا و با عشق برای او خواندم .کاش کسی مرا از شاخه نمی چید

 گاهی بودن چه مصیبت بزرگی است !

دوست دارم در مه آبی تخیل کلمات را ملاقات کنم و باران ترین کلماتم را برایش بنویسم.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ