سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 دی 12 , ساعت 11:38 عصر

می خواستم بگویم 1 ساعت، اما نه؛ یک مدت است قلمم یخ زده....نه کتابی، نه دست خطی ، نه شعری، نه آرزویی.....

 

تنها صورتک های سقف اتاقم سمفونی این روزهای زندگی ام شده... مثل همیشه هم تو هستی و اصلاً نیستی....

 

یک حس خواسته و نخواسته تا گلویم راهیم می کند....

 

سردم شده... پاییز را بر تن کرده ام.... و زمستان را نیز....

 

من که تن پوشم یکدست پاییز است......و با بارانش به قولی بچه ها گفتنی اینقدر حال می کنم؟؟؟؟ از چه می نالم از این دل پائیزی ام

 

عجیب است ها....همه چیز زندگی ام عجیب است....مثل نوستالوژی ِ گرد گرفته ی قاب های اتاقم که هیچگاه حوصله اش را ندارم تمیزشان کنم....

 

و چون همیشه قُرقُرهای کهنه و گردگرفته ی مادرم از حضورم و از بی حضوری ام ...تنها سرم را پایین می اندازم و مثل همیشه خودم را به نشنیدن می زنم و و کاری که قبلاً می کردم را پیش می گیرم....

 

از حالم هم اگر بپرسی عجیب است...

 

راستی؟!!!.... من تو را از دست دادم... می خواستم بگویم: " دارم تو را از دست می دم"....و دیدم هیچ قدمی بین از دست دادن و داشتن از دست دادن نیست...

 

اصلاً شاید به خاطر همین هست که این روزها اینقدر تند و تلخ و گزنده شده ام....

 

نمی دانم چه بودی؟ و که بودی که این چنین نامم را مست آواز زندگی کردی؟

 

صدای جیر جیر ِ تختم هم گویای این است که از من خسته شده است. از بس شب ها خوابم نمی برد و خودم را به خواب زده ام و به یادت چند قطره ای اشک ریخته ام خسته شده است و وقتی رو به پهلو می شوم جیر جیر می کند.

 

دلم می خواهد کتاب بخوانم.... هدایت بخوانم....کافکا، آلبر کامو، داستایوسکی، میلان کوندرا....آها شازده کوچولو را بخوانم....

 

شازده کوچولو را بغل کنم و از آن همه دوست داشتنش لذت ببرم...

 

من اصلاً دلم می خواهد دیوانه بمانم و لذت ببرم...

 

من اصلاً دلم می خواهد بچه تر شوم ، روز به روز، و عشق کنم با این همه بچگی....

 

من اصلاً می خواهم خودم مقرر کنم کی لذت ببرم و کی خود آزار باشم؟

 

اصلاً دلم می خواهد وقتی خوشحالم گریه کنم و وقتی غمگینم بخندم...

 

چه کسی نمی خواهد نقاشی ام کند؟؟؟

 

راستی ! " تو ترین توام" ! تو حتی نداشتنت هم زیباترین غم نداشتن عالم است....

 

ابدی ترین حس زندگی !!!

                                                         این روزها عجیب دیوانه تر شده ام....

 

سکوتم ممتد دار بود و طولانی..... می دانم...ببخشیدم....

 چون همیشه پاییز و زمستون خدا را عشق می کنم...

همه ی زیبایی ها را نفس می کشم... دنیا خیلی زیباست ولی می دونی؟ توی این دنیای بزرگ و قشنگ تو هستی؛ ولی دیگه مال من نیستی....

 




لیست کل یادداشت های این وبلاگ