سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 89 اسفند 6 , ساعت 8:4 عصر

منم آن موج بی آرام و سرکش ،
که سرگردان به دریای فریبم
مرا دیگر رفیق و همدمی نیست ،
 به شهر نابسامانی غریبم
با غرور و با شتاب ، بر سینه نرم آب ، دیوانه می خزیدم
در غایت خودخواهی ، در انبوه سیاهی ، جز خود نمی شنیدم ،
خروشان و بسته چشم ،با کوله باری از خشم ،
می رفتم از خشم خود دنیا ویرانه سازم
در دفتر زندگی از خود افسانه سازم
اما زبازی زمان گمراه وغافل بودم
دراوج پروازهوای خواهش دل بودم،
درسرنبود اندیشه ای جزفکر ویرانگری
غافل من ازافسانه طوفان وساحل بودم ،
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود درهم شکسته
اری من آن کوه غرورم
درمانده و از پا نشسته ،
پیچیده طوفان در وجودم ، شد پاره ازهم تار و پودم ،
در لحظه های واپسین ، پیک اجل آمد مرا ،افتادم و از پا نشستم
بیداد طوفان آنچنان بر سنگ ساحل زد مرا چون شیشه ای در هم شکستم !!
گفتم به خود ای موج سرگردان که آخر بنگر به خود چه بودی و اکنون چه هستی
حاصل چه بود از آن غرور بی دلیلت آخر به دست صخره ساحل شکستی
موجم ولی خاموش وخسته
با دست خود درهم شکسته
آری من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته



لیست کل یادداشت های این وبلاگ