سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 90 فروردین 10 , ساعت 11:27 صبح

چند روز اخیر اتفاقی افتاد تا باز هم به من ثابت بشه که بیشتر آدما ، آدمای این دوره ، ظاهر و باطنشون خیلی با هم فرق داره . روزگار بایستی  برای هزارمین بار به من نشون می داد که نباید به هر کسی نزدیک شد و اعتماد کرد ولو از نزدیکان باشه . این روزها فکرم نا خودآگاه درگیر این جریان کذائیه و هر چی سعی میکنم از خونه ذهنم پرتش کنم بیرون نمیشه .گرچه بارها به خوم نهیب زدم فراموشش کن و بش فکر نکن و هر بار به خودم یادآوری کردم که آدم وقتی برا یه مسئله و یه شخص خودش ، فکرش و زندگیشو مشغول و درگیر و یا حتی گاهی تعطیل میکنه که ارزش داشته باشه و مهم باشه ،، اما بازم نتونستم راحت از کنارش بگذرم .شاید برای من که اهل تجزیه و تحلیلم و هر مسئله ای رو خوب بررسی اش میکنم تا ببینم چرا اتفاق افتاد خیلی هم دور از انتظار نیست که اینجوری درگیر بشم. امروز و الان که باز اتفاقی خیالم رفت به سمتش و حرفهائی که رد و بدل شد و اعتمادی که از من سلب شد و تعجبی که برای همیشه با من همراه شد و دلی که ازم شکست ،،یاد شعر بسیار زیبای آقای اسلام ولی محمدی افتادم.قبلا هم گذاشته بودمش تو وبلاگ .اونروز که خوندمش و گذاشتمش تو بلاگ خیلی  به دلم نشست .اون موقع با توجه به فضای خاصی که بود یه جور دیگه میشد برداشتش کرد اما اینبار با این جریاناتی که برای من پیش اومد ،یه جور دیگه مفهومش کردم و یه جور دیگه به دلم نشست .خلاصه که  هر چی می خونمش بازم تشنه خوندنشم.واقعا که چه خوب گفته این شاعر عزیز "از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم ..."

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است
امشب نه این که شام غریبان گرفته ام
بلکه یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟
این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش ،نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله نا جور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ، ماندنمان عاقلانه نیست 
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است
ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ،ابوذر است
ما می رویم مقصدمان نا مشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است 
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم ، قافله پیران قافله
اینجا اگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم



لیست کل یادداشت های این وبلاگ