سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 9:59 صبح

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم؟!

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود.

شرابی که من از لبهای تو چشیدم تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم تمام نشئه هایش را

و وای چه زیبا بود ؛

و بی اندازه زیبا بود

خواب روح ِ بیدارم

و احساس جدیدی بود

این در خوابِ بیداری!

و این آغاز خوب داستان شادمانی بود

و این سرفصل شیرین جوانی بود

چه فصل بی نظیری بود

نفسها اضطراب انگیز

بدنها سرد و شهوتناک

هوای بوسه ها شرجی

زمین بوسه ها سوزان

و ما  از یکدگر سرشار –

چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم!که لذت ترس را می کشت،

و بوسه ساز تو بر صدها جهنّم باز می ارزید،

و وقتی رنگ زیبای گناهان را به تن دادیم چه دلمرده شد رنگ عصمت دلها،

زمان کم بود و ذره ذره ،به دست آوردنت دشوار

تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم

و هرگز هم نفهمیدم

کدامین ورد باعث شد

تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی

برای خویش بردارم؟!

کدامین نیمه شب دست دعایم را

خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!

کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!

ولی امروز می دانم

که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم

که من تا یکقدم بعد از خدا هم باتو می باشم

و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز

و تو تایکقدم بعد از خدا هم با منی هر روز

و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم:

« تو را من دوست می دارم ؟! »



لیست کل یادداشت های این وبلاگ