سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 9:59 صبح

ولی اینبار

تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت:

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره میخورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت

صدای عقل می گفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم

و بعد از آن هم آغوشی

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه می دادم – نفس هایت -

همان سهمی که بی آن  زندگی هیچ است

همان سهمی که بی آن جسممان مرده است

- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم -

"همان سهمی که بی آن عشق آیا سرد می گردد ؟!!"

– و من اندیشه کردم…

آیا عشق بی آن گرمتر از هر زمانی بود ؟نه...

و من … آری …

نفسهای تو را در سینه می دادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که من را با تو ، نگه می داشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمی کردم که

بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!

و آیا …  رؤیا بود؟!!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ