سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:16 عصر

نور مهتاب نگویم که بدت می گیرد

تو بزرگی استواری چون کوه

تو کتابی که همه برگ به برگش مهر است

ساکن قلعه مهتاب شب چارده ای

برگ پاییز نه ای همچون من

تیغ هجران ندریده است دل پاکت را

عشق و ناکامی را شب ویرانی را نچشیدی

که بدانی چه کشیدم بی تو

باد پر سوز زمستان سیاه

که نلرزانده تو را

غم بی مهری یاران نکشیدی هرگز که بدانی غم را

حرف پرطعنه مردم نشنیدی هر دم

که بدانی چه شنیدم یک عمر

روزگار با تو هنوز

بازی خویش نکرده است آغاز

نشکسته است هنوز بال پرواز تو را

که بدانی چه قفس غمگین است

که هوای زندان ز چه رو سنگین است

ابر بارانی پاک

شوره زار دل من لایق بارش نیست

ای همه هستی من شور من مستی من

کشتی عشق شکسته است

و نشسته است به مرداب سکوت

من میان مرداب

آنچنان گریم زار که ز سرچشمه کنم خشک

دو چشمان پر از آبم را

من گذر خواهم کرد

گرچه این راه بسی طولانی است

این مرا عادتی دیرین است

که به رویای خزان غرق شوم

عشق را خواب ببینم همه عمر

عشق من

هرگز آیا غم بی عشقی را

غم ناکامی را

غم تنهایی را

با خودت تجربه کردی آیا ؟!


لیست کل یادداشت های این وبلاگ