سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 88 بهمن 19 , ساعت 10:37 صبح

_سنگ طفلی، اما،

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .

قصه ی بی سر و سامانی من ،

          باد با برگ درختان می گفت .

    باد با من می گفت.

 چه تهیدستی مرد!

ابر باور می کرد.

من در آیینه رخ خود دیدم  

<\/h1>

و به تو حق دادم.

          آه می بینم، می بینم !

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را درخور؟

   _هیچ .

من چه دارم که سزاوار تو؟

   _هیچ.

تو همه هستی من ،هستی من

 تو همه زندگی من هستی .

 

تو چه داری ؟

 همه چیز .

تو چه کم داری

-هیچ. 

بی تو در می یابم،

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را.

کاهش جان من این شعر من است.

آرزو می کردم،

که تو خواننده شعرم باشی.

_راستی شعر مرا می خوانی؟_

     نه، دریغا ،هرگز،

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی.

     _کاشکی شعر مرا می خواندی!_

مرحوم دکتر حمید مصدق

تقدیم به دوستی که این روزها خواننده مطالب وبلاگم هست و با نظرات خوبش امید بخش و راهگشاست و امروز منو به یاد   قصیده آبی خاکستری سیاه انداخت  و خاطرات دور



لیست کل یادداشت های این وبلاگ