سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 87 آذر 4 , ساعت 9:42 صبح

گاهی اوقات که احساس میکنی هیچ کسی نیست که در این تاریکی شب نوای دلت را بشنود ,

وقتی احساس میکنی زنجیر تنهایی صندوقچه دلت را محکم بسته ...به آسمان نگاهی می اندازی ...

به ستاره هایش که امشب میهمانیشان با شکوه تر از شب های قبل است ,


دلت می خواهد تو هم به آن مهمانی بروی !

همین کافیست ...

کافیست که فقط دلت بخواهد و آرزو کند ,

آن وقت سوار بر مرکب مهتاب می شوی و راهی آسمان

عجب سفر باشکوهی !

از آن بالا نگاهی به زمین می اندازی ,

دلت برای این زمینی های بیچاره می سوزد ...

ار خودت علت خاموشی چراغ هایشان را می پرسی !

اینها شب را فقط برای خوابیدن می خواهند ؟

عجب !      چه انسان هایی !        چه قلب هایی !      و  چه ...

آن وقت خوشحال می شوی که یک شب به دور از آنها هستی ,

یک شب رها !    رها در آسمان ...

در همین حال و احوال هستی که مهتاب صدایت می کند :

پیاده شو ! به مقصد رسیدیم ,

چشمانت را باز می کنی , شگفت انگیز است !

اصلا باور کردنی نیست !  انگار اینجا دنیای دیگری است !

بله , واقعا اینجا دنیای دیگری است ...


ستاره ها یکی یکی به تو سلام می کنند ,    

و تو حیرت زده , نمی توانی جواب سلامشان را بدهی !

ماه ورودت را تبریک می گوید ,

آن وقت تو در دلت می گویی :

چه سعادتی ...

در جمع عاشقان آسمان ... 

میهمانیشان ساده است و  عجیب دلهاشان خدایی ...

از یکی از ستاره ها می پرسی :

راستی هر شب اینجا مهمانیست ؟

و او در پاسخ تو می گوید :

دلت را رها کن , آن وقت می بینی در دلت هم هر شب مهمانیست !

کافیست با خودت عهد ببندی که هیچ وقت زمینی نباشی ...


دوشنبه 87 آذر 4 , ساعت 9:39 صبح

چشم انداز خیال تو....

 

تمام نا شدنی است این چشم انداز سر سبز خیال تو

خیالی که معبد آرزوهای من است

قدم میگذارم در این وادی  آرام و دل انگیز

به نقطه ای میرسم که گوئی ...    

اینجا شروع شده ای

می ایستم واز بودنت وداشتنت خدا را شکر میگذارم

زمان ، دوباره تو را خواهد آورد به جایگاه اول زندگی ات

منتظرت می مانم  تا در آغاز دوباره وجودت ، تو را ببینم

 وبگویم ...

دوستت دارم

از  آن  پس تا همه عمر با منی...


دوشنبه 87 آذر 4 , ساعت 9:30 صبح

زندگی هایمان کاغذی شده است

آرزوهایمان را بند زده ایم به دستان کاغذ ودر ذهن سپید کاغذهایمان ؛در

 اوج تنهایی خویش برای خود  دنیایی ساخته ایم :شعر میگوییم ،قصه

مینویسیم،ترانه می خوانیم ،دلتنگ می شویم ،از عشق حرف می زنیم

 و........زندگی می کنیم .خوشبختی در میان برگ های کتاب خمیازه

می کشد و به اسطوره شدن می اندیشد ! نمیدانم چرا داستان های کتاب ها

 ودفترها ی کاغذی سری به دنیای واقعی ما نمی زنند؟؟

ضریح سرد امیدواری بی زائر مانده است بس که دعا کردیم واجابت نشد .

عشق را درخیابان با" شماره یی کاغذی" می خرند وکمی آنسوتر با مُهری

 به روی "شناسنامه یی کاغذی" حکم بر جدایی  عشق می کنند . وچه بسیارند

 کسانی که با پول های کاغذی شان افسار زمین را بده دست گرفته اند و جان

 می خرند ومی فروشند .وتو یادت باشد جایی نزدیک همین حوالی معیار

 انسانیتمان "مدرکی کاغذی" شده است .

گاهی فکر میکنم خودمان هم به کاغذ  می مانینم . در ابتدا سپید وپاک ،اما خدا نکند که زیر دست کسی بی افتیم ،

خط خطی های بی شمار،سیاهی های پاک نشدنی چین وچروک های صاف

 نشدنی و.......نابودمان می کند .

تنها راه سپید ماندن انگار  گوشه یی نشستن  و دوری کردن  از دنیا ست !

زندگی خود ِ من که حسابی کاغذی است ، تنها مونسم "دفتری است  کاغذی  که اگرروزی ،دیگر درآن ننویسم حتما مُر ده ام !!!!!

نمیدانم عاقبت این کاغذ بازی چه می شود؟ این قمار بی هدف ؟

ولی خب  حداقل می توانم به بعد از مُردنم  امیدوار باشم ؛چون در جهنم خبری  از کاغذ نیست!!!!


یکشنبه 87 آذر 3 , ساعت 4:33 عصر
دوست داشتن
دل می‏خواهد نه دلیل

یکشنبه 87 آذر 3 , ساعت 4:27 عصر

چه سخت است در دیار تنهایی با خاطره ها همسفر بودن

چه دشوار است در دل گریستن و تکیه گاهی بس مطمئن را از دست دادن

چه جان سختم که بی تو نفس می کشم و نبودنت را تحمل می کنم

جای خالیت دلم را می گدازد

...


یکشنبه 87 آذر 3 , ساعت 4:26 عصر

به زمزمه های دوردست گوش می سپارم

طوفان پیش روست...

و پشت سر، پل ها همه شکسته

راهی نیست؛

محکوم به رفتنیم

دستی مرا از پس خویش می کشد

پاهایم در اختیار نیست

دچار گشته ام

دچار بی سببی...

هوا پر از رفتن است

باید بروم

...به خویشتن نمی روم این راه را،

تو می دانی؛

در من حس غریبی ست که رنج روزگار را می شوید

با غبار خسته ی تن خویش،

گردی به زمان می فشانم زین سفر؛

در پس این زخم های تیره،

نوری نهفته است؛

دچار گشته ام...

می دانم صبور باید بود

صبور باید بود،

عبور باید کرد...

گشاده و پربار؛

سکوت سنگینی ست؛

چه می توان کردن؟!

که راه در پیش است؛

صدا مرا خوانده است...
یکشنبه 87 آذر 3 , ساعت 4:25 عصر

ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز... آرام تر بگذر ...
وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ...
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ...
از خود تهی شده ام ... نمی دانم زمانی که باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟


یکشنبه 87 آذر 3 , ساعت 4:25 عصر

 الو مرکز

گذشت زمان حوادث و اتفاقات گذشتهً زندگی را به مشتی خاکستر سرد تبدیل می کند،اما آنچه برای من بصورت آتشی فروزان باقی مانده و من هرگز آنرا فراموش نمی کنم داستانی است که از زمان کودکیم شروع شد.

در آنزمان هنوز به مدرسه نمی رفتم و بیشتر اوقات خود را در خانه می گذراندم. در طبقه اول خانه ما درست پایین پله های طبقه بالا یک تلفن قدیمی وجود داشت. هنوز درست بخاطر دارم که این تلفن قدیمی روی یک جعبه چوبی کهنه قرار گرفته و محکم بدیوار چسبیده بود. حتی شماره 105 را که شماره تلفن منزل ما بود،بخوبی بیاد دارم. انوقتها آرزو می کردم که یک مرتبه با آن تلفن صحبت کنم،اما چون قدم کوتاه بود موفق نمی شدم. فقط هنگامیکه مادرم با تلفن صحبت می کرد،مکالمات او را گوش می کردم و لذت می بردم،تا اینکه سرانجام آرزوی من برآورده شد و زمانی که پدرم بخاطرشغلش به مسافرت رفت و برای اینکه از ما خبری داشته باشد،تلفن کرد، مادرم نیز مرا بغل کرد تا با پدرم صحبت کنم.
دستگاه عجیبی بود. تصور می کردم که در داخل جعبه چوبی تلفن،انسانی شگفت آور زندگی می کند و نامش “مرکز” است. فکر می کردم چیزی نیست که او نداند،زیرا مادرم شمارهُ تلفن هر کس را که می خواست از او می پرسید و یا وقتی که ساعت ما خوابیده بود، از او وقت دقیق را سوال می کرد. یک روز مادرم برای دیدن یکی از همسایگان رفته بود و من تنها در خانه مانده بودم. به کارگاهی که در زیر زمین منزل ما قرار داشت،رفتم و با وسایل نجاری مشغول بازی شدم،اما چکش را محکم بر روی انگشتم زدم. انگشتم سخت درد گرفته بود. خواستم گریه کنم اما بی فایده بود،چون کسی در خانه نبود تا به من کمک کند. انگشتم را در دهانم فرو برده و از زیر زمین به طرف بالا دویدم. ناگهان چشمم به تلفن افتاد، “مرکز” را بخاطر آوردم. با عجله به اتاق نشیمن دویدم و یک چهارپایه را کشان کشان به زیر جایگاه تلفن بردم. روی چهارپایه رفتم و گوشی را برداشتم،دهانه تلفن درست بالای سر من بود. صورتم را بالا گرفتم و گفتم : مرکز لطفاً……
لحظه ای بعد صدای لطیف و آشکاری که متعلق به زنی بود در گوش من طنین انداخت.
بله مرکز.
شروع به گریه کردم،اشکهایم بی اختیار سرازیر شده بود،زیرا مخاطبی یافته بودم و احساس می کردم که او به من کمک می کند. در همان حال گفتم :
به من کمک می کنید؟ من انگشتم را مجروح کرده ام.
مرکز گفت : مگر مادرت در خانه نیست؟
با ناله گفتم : نه هیچکس غیر از من در خانه نیست.
مرکز پرسید : انگشت تو خون آلود شده؟
جواب دادم : نه فقط چکش رویش خورده.
بعد او با مهربانی پرسید : می توانی در یخدان را باز کنی؟
جواب دادم : بله می توانم و بعد ادامه داد،یک قطعه کوچک یخ روی انگشت مجروحت بگذار دردش آرام می شود، اما مواظب یخ شکن باش و گریه نکن.
بعد از آن واقعه در باره هر موضوعی از او کمک می خواستم. حتی از او خواهش می کردم که به سوالات جغرافی و ریاضی من نیز پاسخ گوید. مثلاً از او می پرسیدم “فیلادلفیا کجاست؟” یا “رود زیبای اورینوکو در کجا جاریست؟”. حتی یک روز دیگر در باره غذای سنجابی که در پارک گرفته بودم از او سوال کردم.
او مرا راهنمایی کرد که غذایش چیزی غیر از گردو و میوه نیست.
بعد از مدتی قناری زیبای ما مرد. بسیار غمگین شدم. فوراً “مرکز” را گرفتم و داستان مرگ تاُسف آور قناری زیبایمان را برای او شرح دادم،او آنچه که برای دلداری می گویند،بمن گفت،اما غم من پایان نیافته بود و مرگ قناری مرا رنج می داد. با چشمانی اشکبار گفتم : چرا الان پرنده زیبا که با آوای جان پرورش آنهمه شور و شعف به خانه ما آورده بود،در آخر باید تبدیل به توده ای پرهای رنگارنگ گردد و در قفس جان دهد؟
احساس کردم که او تاُثر عمیق مرا درک کرده است،زیرا با لحنی مهربان گفت : پل، تو باید بخاطر داشته باشی که دنیای دیگری نیز وجود دارد و اکنون در آن دنیا نغمه می سراید.
تاُثر شدید و عمیق من از بین رفت. کمی تسکین پیدا کردم و آن واقعه را کم کم از یاد بردم.
یک روز دیگر”مرکز” را گرفتم و از او سوال کردم که لغت ” مقطوع” را با چه املایی می نویسند؟ اما ناگهان خواهرم که از ترساندن من لذت می برد،با جیغ بلندی از بالای پله ها بطرف من پرید،چهارپایه از زیر پایم لغزید و در حالیکه گوشی تلفن در دستم بود،نقش بر زمین شدم.من و خواهرم هر دو ترسیده بودیم،اما آنچه که بیشتر مر ناراحت کرده بود،وجود او بود. تصور کردم بطور یقین “مرکز” را مجروح کرده ام،زیرا گوشی تلفن از جایش کنده شده بود. چند دقیقه بعد مردی بمنزل ما آمد و گفت : من در پایین همین خیابان زندگی می کنم و مهندس تلفن هستم،تلفن چی به من گفت که اشکالی در این شماره پیش آمده. چه اتفاقی افتاده؟
حادثه را بطور خلاصه شرح دادم. او ابتدا جعبه تلفن را باز کرد و با آچار کوچکش سیمهای قطع شده را وصل نمود. چ
ندین بار قلاب گوشی را بالا و پایین برد و بعد با “مرکز” تماس گرفت و حقیقت را برای او تعریف کرد و بعد دوستانه دستی به سر من کشید و خارج شد.
بدین ترتیب مرتب با دوست خردمند و زیرک خودم صحبت می کردم و از او در باره هر موضوعی راهنمایی می خواستم. هنگامیکه نه ساله شدم،والدینم این منزل را ترک کردند و در بستون(بوستون امریکا)اقامت گزیدند. در نتیجه من هم از دوست با محبت خودم دور شدم،زیرا بنظر من او فقط متعلق به آن تلفن قدیمی بود.
زمان گذشت و رفته رفته تحصیلات دانشگاهی من شروع شد. اما خاطرات و مکالمات زمان کودکی هرگز مرا ترک نمی کرد و بطرز ناخودآگاه در جستجوی او بودم. احساسات و عواطف او را قدردانی می کردم و با شک و حیرت از خود می پرسیدم” او چقدر صبور بود که به سوالات بچگانه من پاسخ می گفت “.
چندین سال یعد،طی مسافرتی هواپیمای حامل من در سی تل (سیاتل آمریکا) که در نزدیکی زادگاه من بود،به زمین نشست،تا پرواز بعدی نیمساعت وقت داشتم. در خدود یکربع یا بیشتر با خواهرم که شوهر کرده و مادر شده بود،با تلفن حرف زدم. سپس بدون اینکه فکر کنم که چه می کنم،شماره “مرکز” زادگاه خودم را گرفتم. بطور معجزه آسا مجدداً همان صدای لطیف و آشکاری که بخوبی می شناختم در گوشم طنین انداخت.
اینجا مرکز.
این را پیش بینی نکرده بودم،فقط صدای خودم را شنیدم که گفتم: لطفاً می توانید بمن بگویید لغت “مقطوع” را چطور می نویسند؟
ابتدا جوابی نشنیدم،اما بعد از چند لحظه نسبتاً طولانی جوابی که شنیدم نشانی از اشتیاق و شعف همراه داشت. او گقت: من حدس می زنم که انگشت شما باید تاکنون خوب شده باشد؟.
خندیدم و گفتم: پس حقیقتاً هنوز شما زنده هستید،واقعاً قدرت آنرا ندارم که از شما بخاطر آن همه مهر و محبتتان تشکر کنم. او گفت: این من هستمو که باید از شما تشکر کنم،زیرا شما غم مرا از یاد برده بودید. من فرزندی ندارم و در آن زمان هر روز در انتظار تلفن شما بودم؛احمقانه نیست؟
بنظرم نمی آمد که احمقانه باشد،اما آنچه که فکر می کردم باو نگفتم و در عوض به او گفتم که سالها فکر مرا بخود مشغول داشته و از او خواهش کردم تا اجازه بدهد دفعه بعد که هنگام تعطیلات دانشگاه برای دیدن خواهرم به سی تل می آیم،به او تلفن کنم. قبول کرد و خوشحال شد،در ضمن گفت که اسمش “سالی” است و اگر می خواهم دفعه بعد با او صحبت کنم،باید اسم او را نیز بگویم. به نظرم عجیب نیامد که “مرکز” اسم داشته باشد. هنگام خداحافظی به او گفتم: هرگز فراموش نمی کنم که اگر به سنجابی برخورد کردم باید به او گردو و میوه بخورانم.
او گفت: البته، و آرزو می کنم برای گردش به کنار رود زیبای اورینوکو بروی.
سه ماه بعد در هنگام تعطیلات کالج در فرودگاه سی تل از هواپیما پیاده شدم،با عجله و اشتیاق به سمت تلفن حرکت کردم. بدون لحظه ای تاُمل “مرکز” را گرفتم،اما دیگر این صدا،صدای مهربان سالی نبود،بلکه صدای دیگری در گوشم طنین انداخت. اینجا مرکز.
با عجله گفتم: اجازه می دهید با “سالی” صحبت کنم؟
_ آیا شما دوست او هستید؟
_ بله،یک دوست قدیمی
_ متاُسفم،واقعاً متاُسفم،آرزو می کردم این من نباشم که این خبر را به شما می دهم. چون او مدتی مریض بوده و اکنون دو هفته از مرگ او می گذرد.
از شنیدن این خبر،قلبم لرزید و بدنم داغ شد. اندوه تلخی چهره ام را پوشاند و بی اختیار خواستم گوشی را قطع کنم اما شنیدم که مخاطبم می گفت: یک دقیقه صبر کنید. حتماً اسم شما پل ویلیارده؟
گفتم: بله، و زن با صدای غم انگیزی گفت: “سالی” با خط خودش برای شما نامه کوتاهی نوشته،این نامه را در لحظات آخر زندگیش و خطاب به شما نو شته و سفارش کرده است اگر روزی شما به مرکز تلفن کردید آن را برای شما بخوانم.
توی چشمانم را قطره های اشک پر کرده بود،دستانم می لرزید و وجودم یک پارچه اندوه بود،اندوهی بی نام، اندوهی بی نشان که گویی ابدی و جاودانه بود و در این حالت از خانم مخاطبم خواستم که نامه “سالی” را برای من بخواند و خودم سراپا گوش شدم و شنیدم که می خواند:
_ به او بگویید که من هنوز هم عقیده دارم که جهان دیگری وجود دارد (گجمو در حال گریه کردن دارد به تایپ کردن ادامه می دهد) اکنون من در آن جهان و در کنار قناری زیبای تو زندگی می کنم و صدای آواز پرنده معصومت را می شنوم…………..
زن ساکت شده بود و من تلفن را قطع کردم و براه افتادم و از آنجا دور و دورتر شدم،در حالی که انعکاس صدای مهربان “سالی” را هنوز می شنیدم که می گفت:
_جهان دیگری وجود دارد و من اکنون در آن جهان و در کنار قناری تو زندگی می کنم.

یکشنبه 87 آذر 3 , ساعت 4:22 عصر

عجله
 

چهار چیز هرگز قابل جبران نیست:

سنگی که پرتاب شده باشد.

حرفی که از دهان خارج شده باشد.

فرصتی که از دست رفته باشد.

زمانی که سپری شده باشد!

 

روزی کودکی در خیابان، مرد فقیری را دید که از ظاهرش پیدا بود مدت هاست غذای آن چنانی نخورده است. پسرک از مادرش خواست تا به آن مرد فقیر کمک کند. مادرکه عجله داشت دست کودک را کشید و با سرعت به طرف اتوبوس که در حال حرکت بود دوید. ناگهان به یاد آورد که بلیت ندارد، از مسافرانی که در حال سوار شدن بودند، بلیت خواست، اما آنها نیز عجله داشتند. مادر حرکت اتوبوس و همین طور رفتن فقیر گوشه خیابان را دید.


یکشنبه 87 آذر 3 , ساعت 3:59 عصر

تخته پاره های کشتی شکسته ای،
در میان لای و گل نشسته بود.
شعله های بی امان آفتاب،
راه هر نگاه را،
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی به روی آب.

ناگهان پرنده ای،
از میان تخته پاره ها به آسمان پرید
خط جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
-" ناخدا کجاست"؟

شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود،
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها.

شاید این صدا همیشه جاری است
در تلاطم عظیم آب ها!

سال ها و سال هاست،
بازتاب « ناخدا کجاست؟»
در میان تخته پاره های هستی من است.
مثل این که روح من
با همان پرنده همنواست،
زانکه این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست.

...


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ