سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 87 بهمن 29 , ساعت 11:27 صبح

داستان قشنگ و پند آمیز شیطان ونمازگزار


 

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش

را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

 

نتیجه داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

 

ستایش خدایی را است بلند مرتبه

 


شنبه 87 بهمن 19 , ساعت 9:51 صبح

سرنوشت عشق تلخ

 نیمه شب آواره و بی حس و حال

در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم در خیال

دل به یاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دو سالی می گذشت

یک دو سال از عمررفت و بر نگشت

دل به یاد آورد اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اسرار را

آن دو چشم مست آهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود

چون من از تکرار ،او هم خسته بود

 آمد و هم آشیان شد با من او

همنشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او ن

اتوان بود و توان شد با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی

اینچنین آغاز شد دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد بسر

مست او بودم ز دنیا بی خبر

دم به دم این عشق می شد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگوها بین ما آغاز شد

 گفتمش در عشق پا بر جاست دل

گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو زورق بان شوی دریاست دل

بی تو شام بی فرداست دل

دل ز عشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سر گردان شده

گفت در عشقت وفادارم بدان

من تو را بس دوست می دارم بدان

شوق وصلت را بسر دارم بدان

چون تویی مخمور خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من ب

ا تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده

دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

هیچکس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من ،هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی آفاق بود

در نجابت در نکویی طاق بود

 روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

 آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون و عاشق کم نبود

 بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده هم آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

 با که گویم او که هم خون من است

خصم جان و تشنه ی خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد

 این گدا مشمول آن رحمت نشد

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر ِ بد، تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم

باده نوش غصه ی او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم

ذره ذره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من از من گذشتی خوش گذر

بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یکبار از من بشنو پند

بر من و بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود

عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود

 بعد از این هم آشیانت هر کس است

 باش با او یاد تو ما را بس است !!!!!


سه شنبه 87 بهمن 15 , ساعت 9:43 صبح

جملات انرژی بخش 

معیار واقعی بودن تصمیم آن است که دست به عمل بزنیم   >>>>>> انتونی رابینز

اجازه نده ترس تو را فلج سازد  >>>> مارک فیشر

افرادی که از ریسک کردن میترسند به جایی نمیرسند    >>>>>>>>>>  مارک فیشر

منشا همه بیماریها در فکر است    >>>>>>>>>>>  ژوزف مورفی

رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است   >>>>>>> انتونی رابینز

چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد امد    >>>>>>  ژوزف مورفی

افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط  آزارشان دهد   >>>>>>> مارک فیشر

افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند  > مارک فیشر

اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکند   >>>>>>>>>>>>>> انتونی رابیتز

هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند تخیلات پیروز میشوند .>> مارک فیشر

وقتی که هدف روشنی داشته باشیم احساس روشنی به ما دست میدهد . >>>انتونی رابینز

ترس را از خود بران و با خود بگو من با نیروی شعور خود قدرت انجام هر کاری را دارم      

 .> ژوزف مورفی

هر کس از قدرت انتخاب برخوردار است پس سلامتی و شادی را انتخاب کند.> ژوزف مورفی

قانون زندگی , قانون باور است        >>>>>>>>> ژوزف مورفی

اعتقادات ما اعمال افکار و احساسات ما را شکل میدهد  >>>>>>>>>> انتونی رابینز

با هر تصمیمی تغییری تازه در زندگی اغاز میکنید  >>>>>>>>>>> انتونی رابینز

برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی سپس با اشتیاق شروع کنی.> مارک فیشر

   

اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید      >>>>>>> مارک فیشر

نبوغ در سادگی نهفته است   >>>>>>> مونزارت

این روشنی هدف است که به شما نیرو میبخشد      >>>>>> انتونی رابینز

در زندگی شکست وجود ندارد بلکه فقط نتیجه موجود است    >>>>> انتونی رابینز

تمام کسانی که ثروتمند شده اند باور داشته اند که میتوانند ثروتمند شوند.> مارک فیشر

باور به طور خود بخود به اجرا در میاید  >>>>> ژوزف مورفی

نه موفقیت و نه شکست یک شبه ایجاد نمیشود    >>>>>> انتونی رابینز

به ضمیر باطن خود به صورت یک هوش زنده و یک یار موافق بنگرید  >>>> ژوزف مورفی

ترس باعث میشود تا بسیاری از مردم به رویاهایشان نرسند>> مارک فیشر

زندگی دقیقا به ما ان چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم>>> مارک فیشر

نباید مطالب غلطی که از گذشته در ذهن ما برنامه ریزی شده اند حال و اینده ما را تباه کنند >>> انتونی رابینز

آرزوهی هر فرد موجب شکل گرفتن و بقای افکار او میشود>> هراکلیتوس

اندیشه هایتان را عوض کنید تا سرنوشتتان عوض شود.>>>ژوزف مورفی

زندگی آماده است تا بسیار بیشتر از انچه تصورش را میکنید به ما بدهد   >>>>> مارک فیشر

تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند  >> مارک فیشر

ضمیر باطن شما سازنده بدن شماست و میتواند شما را درمان کند  >>>>>> ژوزف مورفی


سه شنبه 87 بهمن 15 , ساعت 9:1 صبح

جای پاهای تو رو ماسه ها مونده
هرم آفتاب زده جا پاتو سوزونده
موجای خسته میون گِل نشستن
از راه دور اومدن خسته خسته ان


هنو باور ندارم رفتنتو
دست خاک سرد سپردن تنتو
هنو باور ندارم !

 

***
تن تو فدای بی رحمی دریا شد و رفت
تن من تشنه یک قطره ی آب ، ارزونی خاک شد و رفت
وسعت فاصله مون از اینجا تا عرش خداست
تن ما تنهاترین تنای دنیا شد و رفت

 

***
مرغای آبی واست چاووشی  خوندن
تا ملائک با گلا روتو پوشوندن
سینه زن دسته به دسته ، کتلا خم
نوحه سر دادن و بردنت رسوندن

 

***
ای ز کف رفته که بود اول پر گشودنت
نمی تونه دلم عادت کنه با نبودنت !!
من که با امید تو هنوز تو ساحل موندم
نمی شه باور ِ من دست اجل ربودنت
هنو باور ندارم رفتنتو
دست خاک سرد سپردن تنتو
هنو باور ندارم !

 


سه شنبه 87 بهمن 15 , ساعت 8:55 صبح

اون که تو یک قمار تلخ عمرشو باخت و پوسید
اون که تو پیله ی سکوت تار شکستن تنید
به اولین دقایق آسودگی رسیده
به قیمت یه عمر عذاب آسودگی خریده
امشب شب ویرونیه ، کوه بزرگ درده
کسی که یک عمر سوخت و ساخت ، مهمون خاک سرده
مهمون خاک سرده !

 

***
یه سایه بون داشت و یه سقف اما چه زود خراب شد
دار و ندارش هر چی بود یکی یکی بر آب شد
پشت به گذشته کرد و باز قصه ی تازه ای ساخت
عاشق شد و تو این قمار دار و ندارشو باخت

 

***
حتی اگه هزار دفعه آدم به دنیا بیاد
انگار که سرنوشتشو از پیش نوشتن براش
حتی اگه یه شب تو خواب آسودگی رو خواب دید
روز مصیبت ، روز درد ، روز عذابه فرداش !


سه شنبه 87 بهمن 15 , ساعت 8:53 صبح

یک هفته ای هست که قصد دارم چیزهائی بنویسم اما نمی دونم چرا هر بار به صفحه یادداشت جدید اومدم دلم  و دستم لرزید و اشک گرم گوشه چشمام را سوزوند.همیشه زمستونو دوست داشتم اونم اسفندشو. اسفند که می شد انگاری شور و شوق زندگی به دلم می ریخت انگار روزشمار و دقیقه شمار لحظه هام جون می گرفت دل تو دلم نبود هفته آخر سال بشه و شب چهارشنبه سوری تو حیاط خونه پدری همه دور هم جمع بشیم .اهل خانواده  با سر و همسراشون و با بچه های ریز و درشتشون.پدرم هم ذوق و شوقش کم از من نبود از یک هفته قبل شروع به جمع کردن صندوق میوه های شکسته و چوبهای به درد نخور میکرد و به مادرم آش رشته شب چهارشنبه سوری را یادآوری میکرد.از بعد از ناهار هم می رفت تو حیاط و دست به کار آماده کردن چوبها و صندوق شکسته های چوبی می شد تا دم غروب بشه و بچه ها یکی یکی از راه برسن .از پشت شیشه کارهای پدر را مو به مو نظارگر بودم گاهی اوقات میرفتم پیشش و میخواستم اجازه بده کمکش کنم اما میگفت چوب این صندوقها دستت و خراب میکنه غروب میشد و آقا داداشها و آبجی خانمها با ایل و طایفه اشون از راه می رسیدن.خونه شلوغ و پر سر و صدا میشد.پدرم مهلت نمی داد از راه برسن بلافاصله آتیشو روشن میکرد و میگفت یالا تا از رو آتیش نپرین اجازه خوردن آش مادرتونو ندارین .اونوقت بود که همه از ریز و درشت قاطی هم می شدیم و با خنده و سر وصدا نه یکبار و نه دوبار چندین بار از رو آتیش می پریدیم .بزرگترها زودتر کنار می کشیدن اما جوون ترها و بچه ها تا آتیشها جون داشتن از روش می پریدن.عجب حال و هوائی داشت و عجب صفائی!! حیف حیف که عزیز ترین شخص زندگیم ،دلگرمی روزهای سرد زندگیم خیلی زود از کنارم پر کشید ورفت .تو یک روز سرد زمستونی اوایل اسفند ما را برای همیشه تنها گذاشت و رفت .حالا دیگه با شروع زمستون دلم میگیره بهمن که میاد غصه هام بیشتر میشه هی روزها را می شمارم تا به دوم اسفند می رسم .خاطرات تلخ اون روز سرد جلوی چشمام مثل پرده سینما صحنه به صحنه اش رد میشه و بازم اعماق قلبمو به یاد روزهای دورهم بودن و پدر مهربانی که خیلی راحت از دستش دادم می اندازه.حالا بعد اون سال شب چهارشنبه سوری که میشه همه به یادش دورهم تو حیاط خونه اش جمع میشیم و آشی که مادر پخته را می خوریم، اما دیگه نه کسی حال و حوصله آتیش روشن کردن داره و نه کسی وقت پیدا کردن صندوق چوبی شکسته را .دم غروب همه دور هم جمع میشن واسه پدر فاتحه ای می خونن و یادشو ، علاقه اشو با تعریفهائی که ازش می کنن زنده نگه می دارن.اما پدر برای من خیلی فراتر از چهارشنبه سوری و آش  و آتیش چهارشنبه سوری بود.پدر برام مفهوم صداقت  و محبت بود الان که فکر میکنم یادم نمی آد ازش دروغ شنیده باشم یا حرفی پشت سر کسی یا اهانت به کسی. صداقت و راستگوئی شرط اول همه کارهاش بود با سختی هائی که کشید کانون گرمی را برای همه ما مهیا کرده بود هنوز بعد از چند سال جای خالیش ،خودشو تو خونه نشون میده.قاب عکسش رو دیوار باهام حرف میزنه و تسبیح دونه درشت قرمزش که تا لحظه آخر تو دستای مهربونش بود بالا سر قاب عکسش آویزونه و هر کسی می خواد ذکر بگه و صلوات بفرسته برش می داره اما همه می دونن جاش دوباره همون بالاست و باید به میخ دیوار آویزون بشه. جاش خیلی برام خالیه .خیلی براش دلتنگم جوری که خیلی وقتا به خودم میگم خوبه الان برم خونه و بابا را ببینم اما یهو یادم میافته دیگه برای دیدن و بوئیدنش و برای درکنارش نشستن و شنیدن صدای گرمش خیلی دیره.حالا دلتنگش که میشم میرم سر مزارش.اما هنوز که هنوزه داغ دلم مثل روزهای اول که رفته بود تازه است .از دور که قبرشو می بینم چشمه اشکم جاری میشه.دیگه همه می دونن تا چند دقیقه گریه نکنم آروم نمیشم. اوائل تا قصد می کردیم بریم سر مزار بابا پسر کوچکم بهم می گفت مامان گریه نکنیها.منم میگفتم باشه .اما هیچ وقت نتونستم سر قولم بمونم .حالا دیگه اونم فهمیده که در این مورد نمی تونه از من قولی بگیره چون عکس پدر با اون چشمهای مهربونش منو میبره به روزهای خیلی دور که همیشه دلم میخواست بمونن و تموم نشن. بالا سر مزار پدر مزار عزیر دیگه ای از افراد خانواده امون هست که داغ اون بدتر از داغی که پدر به دلمون گذاشت ذره ذره وجودم می سوزونه و آب می کنه.مزار برادری مهربان و دلسوز که دست بی رحم زمونه جوونیشو پر پر بی رحمی خودش کرد.حالا دیگه میدونم که فکر ، غصه و داغ مرگ داداش مهربونم بود که خیلی زود پدرو هم با خودش برد و ما رو حسابی تنهای تنها کرد. مطمئنم که جای هر دوشون تو بهشت پاک خداست.


یکشنبه 87 بهمن 6 , ساعت 9:48 صبح

عشق معجون غریبی است. همان قدر که می تواند کشنده باشد، قادر است اکسیر زندگی هم باشد و همان قدر که زجر مردن از عشق، نفس بر و خردکننده است خون گرمی که از آن توی رگ های آدم جاری می شود، زندگی دوباره ای است که جوان و پیر نمی شناسد و قلب آدم را، در هر سنی، ناخودآگاه در برابر خداوندی که خالق عشق است، خاضع می کند و شاکر.

 خدایی که در چشم به هم زدنی می تواند بدبختی ها را خوشبختی کند و زندگی ها را زیر و رو.

 

 

ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر

مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد



لیست کل یادداشت های این وبلاگ