سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 87 آبان 1 , ساعت 12:26 عصر

چگونه یک ازدواج دانشجویی موفق بکنیم ؟! 

همان‌طور که می‌دانید ازدواج بر سه قسم است: ازدواج موقت، ازدواج دائم و ازدواج دانشجویی!!

در این نوشتار می‌خواهیم  راه‌های یک ازدواج موفق دانشجویی را مورد بررسی قرار دهیم. 


 ازدواج دانشجویی از سه کلمه‌ی ازدواج + دانشجو + یی تشکیل شده است!! 
 

در لغت‌نامه این کلمات این گونه تفسیر شده است:
 ازدواج= 2 تا شدن، قاطی مرغ‌ها رفتن، از دست رفتن! از پا افتادن! کاری است خوب که من آن را خیلی دوست می‌دارم!

 
دانشجو= نام چیزی است که این روز ها همه هستند! ، بلاتشبیه به تلفن همراه که همه دارند. انسان علاف از نوع با کلاسش  را گویند!!


 یی= چنین کلمه ای هنوز کشف نشده است !  


اولین و آسان‌ترین راه برای ازدواج دانشجویی مایه‌دار بودن است. اگر خودتان مایه‌دار نیستید لااقل سعی کنید پدرتان مایه‌دار باشد . اصولا اگر مایه دارید دیگر لازم نیست ادامه این مطلب را بخوانید . پاشید برید ازدواج دانشجووییتوونو بکنید! در این موارد بهتر است اول مزدوج شده و سپس دانشجوو شوید تا مدرکی که می خواهید بگیرید (بخرید!) مطابق میل دوشیزه عروس خانم باشد !!
 

اگر هم مایه دار نیستید خب چه کارتون کنم بشینید صبح تا شب درس بخونید تا کنکور قبول شده و نمونه  یک انسان موفق شوید تا به شما هم  بگویند چه پیامی برای هم سن و سال های خودت  داری!!؟ 

 

برای توفیق در امر ازدواج دانشجویی بهتر است سعی کنید در دانشگاه آزاد قبول شوید  تا وقت بیشتری برای انجام این کار های فوق برنامه !! و غیر درسی داشته باشید !!


قبولی در دانشگاه شریف  به هیچ عنوان توصیه نمی شود !قبولی در این دانشگاه به هر انگیزه ای غیر از درس شما را به یک جوان ناکام تبدیل خواهد نمود!


بله همکارانم به من اشاره می کنند لحظاتی قبل  کلنگ احداث شش تا دانشگاه آزاد دیگر به زمین زده شد تا شما جوانان عزیز راحت تر ازدواج دانشجویی نموده و مدارج علمی را ترقی نمایید!! (تو همین فاصله شد دوازده تا !!)  


سعی کنید در انتخاب رشته به رشته هایی علاقمند باشید که بیشتر ظرفیت آن را جنس مخالفتان تشکیل می دهند!(مثلا" نسبت 59 به یک از ضریب اطمینان بالایی برخوردار است!!) در غیر این صورت نگران نباشید  انواع و اقسام انجمن ها ی علمی و کانون هاو تشکل هاو هلال احمر و گروه سرود ! و ... شما را به سر منزل مقصودتان می رساند!

 

 نکته مهم : خدا پدر و مادر گوتنبرگ را قرین رحمت نماید!!  


 اصلا"از ایجاد آشنایی نترسید و  همیشه سعی کنید برای شروع  آشنایی دنبال یک بهانه خوب باشید. خجالت نکشید ، برید جلو و با شهامت حرفتون رو بزنید.


 پسر:سلام خانم ! ببخشید می شه با من از دواج کنید!
بووووووووووووووومب!!

 

بلوتوث خود را همیشه در محیط کلاس روشن بگذارید!


سر جلسه امتحان از هرگونه کمک  فکری به غیر هم جنسان خود دریغ نکنید ! البته به شرطی که نیتتان خیر باشد در غیر این صورت بنده هیچ مسئولیتی را به عهده نمی گیرم.  

فراموش نکنید نشستن در راهرو های دانشگاه  آن هم به سبک سنتی ، به شما انگیزه های زیادی برای ازدواج های!! دانشجویی خواهد داد !  


به هر حال  اگر از آن دسته از دانشجو هایی هستید که ازدواج دانشجویی کرده اید ، بهتون تسلیت می گم !  اگر هم هنووز مجردید برید ازدواج دانشجویی کنید دیر می شه ها !!


 کات آقا ! کات ! پسره ی اوشکول من گفتم ایجاد آشنایی! نگفتم زرت بری بگی ازدواج که!! 

خب می گفتیم... 


اگر دخترید سعی کنید جزوه های درسی تان را خوش خط و خوانا بنویسید ! ا
گر هم پسرید که اصلا" لازم نیست جزوه بنویسید ! چون همان طور که می دانید خوبیت ندارد یک دختر از یک پسر جزوه بگیرد !! مردم چی می گن؟ مثل خواستگاری دختر از پسر که عرف نیست !!

 


یکشنبه 87 مهر 7 , ساعت 1:38 عصر

 

 موش و دوستان

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول بازکردن بسته بود. موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشه  »اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید ، می‌گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . » مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد »

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود»

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟ در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد  اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»

مرد مزرعه‌دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می‌شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می‌پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می‌گشت و به حیوانان زبان بسته‌ای فکر می‌کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه‌ی اخلاقی: اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی‌ربط نباشد!!! 

 

 


شنبه 87 مهر 6 , ساعت 10:7 صبح



 

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.

خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده

 می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر

آرزویی که برایت برآورده کردم، ?? برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ?? برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر

بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده

شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ?? برابر ثروتمند تر می شود و

 ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند دشد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ?? برابر همسرش شد.


شنبه 87 مهر 6 , ساعت 10:5 صبح








.


.


.


.


.


.


.


.


.


.








 


یکشنبه 87 شهریور 31 , ساعت 2:11 عصر

 

 

 

درس ریاضیات اونقدر سخت هست که بعضی ها سوتی های به این بزرگی توش بدن. اینجا بعضی از سوتی های تاریخی دانش آموزان و دانشجویان در جواب دادن به سوال های ریاضی رو میبینید و جالبه بدونید که همه اینها واقعی هستن و سایت wikipedia اونها رو به اسم "ریاضیات خنده دار " منتشر کرده.

 

 

این بیچاره سعی خودشو کرده و ظاهرا دیگه چاره ای نداشته. حتما استاد هم از اون کسایی بوده که به راه حل نمره نمیدن.

هر چند من اگر جای استاد بودم به خاطر خلاقیتش نمره اش رو می دادم.

 

 

 

این دوست نابغه هم که موفق شده x رو پیدا کنه

 

 

اینم جواب آقا پیتر وقتی ازش خواسته شده این چند جمله ای رو بسط بده

 

 

این که دیگه آخرشه

 

 

اینم که دیگه بدون شرح


یکشنبه 87 شهریور 24 , ساعت 10:13 صبح

» ببخشید شما ثروتمندید ؟  


 

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:«ببخشین خانم!شما پولدارین ؟ »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
ماریون دولن


یکشنبه 87 شهریور 24 , ساعت 10:12 صبح

» خدایا هر چی تو میخوای  


یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :


آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .


چهارشنبه 87 شهریور 20 , ساعت 11:37 صبح

 

 

 

 


چهارشنبه 87 شهریور 6 , ساعت 9:31 صبح

شرایط ازدواج

 برگرفته از: صابری، کیومرث. "شرایط ازدواج" توفیق ماهانه، دوره هشتم، شماره ششم (سال1348 )

از اداره که خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده رو که رسیدم زمین،‌درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاک پاک است.
وار خانه که شدم مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می بارید، با مادر شوخی می کردم که:
ـ ننه،‌ "سرمای پیرزن کش" اومد!
امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم؛ ننه پیشدستی کرد و گفت:
ـ انگار این سرما، سرمای عزب کشه، نیس ننه؟
در خانه ما غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال رفتم توی نخ دخترهای فامیل.
ـ ....زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟ .........راستی نکنه "ننه" کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد؟ از دخترهای فامیل آبی گرم نشد. باز در عالم خیال زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم:
ـ"......سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دکتر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر....؟
اگر مادرم وارد اطاق نمی شد. خدا می داند تا کی توی این فکر و خیال ها می ماندم. ولی ورود او رشته افکارم را پاره کرد. همانطور که دستش را روی چراغ گرم می کرد گفت:
ـ ببینم زینت چطوره، هان؟ دختر آقا بالاخان؟!
می گویند دل به دل راه دارد، ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.
ـ پس از قرار "ننه" فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می کنم....
گفتم ببین ننه تا حالا من هیچی نگفتم،‌ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالا غیرتاً منو تو هچل نندازی ها؟
گفت:
ـ هچل کجا بود ننه....یعنی من که توی این محله گیس هامو سفید کرده ام دخترهای محله رو نمی شناسم؟دختر آقا بالاخان جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه می بینمش خیال می کنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!
ـ من حرفی ندارم، ولی بابش چی؟ اقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من میده؟
ـ‌چرا نده ننه؟ ...دختر آقا بالاخان دیگه، دختر اتول خان رشتی که نیست!
ـ ولی هر چی باشه، "آقا بالاخان" هم کم کسی نیست. "آقا" نیست که هست، "بالا" نیست که هست. "خان" نیست که هست. پول نداره که داره....پس می خواستی چی باشه؟
ـ حالا نمی خواد فکر این چیزها را بکنی اون با من .......برم؟
ـ آره ....برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!!
ـ برم ناهار حاضر کنم؟
ـ آره پس میخواستی چکار کنی؟
ـ می خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش زرین خانوم صحبت بکنم!
ـ به همین زودی؟
ـ به همین زودی که نه....عصری می خواستم برم.
کمی مکث کردم و گفتم:
خوب باشه!
ـ مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم تا درباره همسر آینده ام فکر بکنم........راستش سرما لحظه به لحظه شدیدتر می شد و من سردی تخت را بیشتر حس می کردم.......انگار همان "سرمای عزب کش" بود که ننه می گفت:
 
ننه از خانه آقابالاخان که برگشت حسابی شب شده بود، ولی توی تاریکی هم می شد فهمید که لب و لوچه اش آویزان است.
ـ ها چه خبر؟
مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.
ـ نگفتم آقابالاخان کم کسی نیست؟ ....خوب چی گفت؟ در حالیکه صدایش می لرزید جواب داد:
ـ خودش که نبود، با زنش حرف زدم ....دخترش هم بود.
ـ مخالفت کرد؟
ـ مخالفت که نمیشه گفت...ولی گفتند دوماد! باهاس رفیقاشو عوض کنه. به سر و وضعش بیشتر برسه، شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.
ـ دیگه چی گفتند
ـ پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش تراشی داره، ماشین سواری هم انشاالله بعداً میخره! برای خونه هم یه فکری می کنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره ایشالله خونه هم بعد می خره!
ـ دیگه چی؟
ـ دیگه هم گفتند تحصیلاتش خوبه، ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!
ـ دیگه چی؟
ـ دیگه اینکه دخترم کار خونه بلد نیس، باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!
ـ دیگه چی
ـ دیگه اینکه گفتند علاوه بر این اجازه بدین فکر هامونو بکنیم با پدرش هم حرف بزنیم، سه ماه دیگه خبرتون می کنیم!
من هم خداحافظی کردم اومدم.........
من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به "بیعاری" با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت اقلاً آرزوی "شب زنده داری" به دلم نمانده باشد.
 
تا سه ماه خبری نشد....روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم، مادرم بار و بندیل را که می بست، به اقدس خانوم زن مرتضی خان همسایه بغلی سپرد که رأس مدت با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.
 
بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن اقابالاخان پیغام فرستاده: "اگر داماد دوستانش را هم عوض نکرد عیبی ندارد، ولی بقییه شرایط را باید داشته باشد!
چند ماه گذشت، باز هم نامه ای رسید که نوشته بود:
"زن آقابالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید مانعی ندارد، ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد.
ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد که:
"زن آقابالاخان گفته شبها هم اگر زود نیامد عیبی ندارد. ولی خیلی هم دیر نکند که بچه ام تنها بماند....ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!"
....زمان به سرعت می گذشت، هر پنج شش ماه یک دفعه نامه اقدس خانوم می رسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود:
...زن آقابالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:
ـ "ماشین هم لازم نیست چون با این وضع شلوغ خیابانها آدم هر چی ماشین نداشته باشد راخت تر است!....ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!"
....زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقابالاخان می گفت خودمان خانه داریم نمی خواهد فکر آن باشد، ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد.
....آقابالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:
"از یک تکه ملک پشت قباله می شود گذشت ولی بقیه مسائل مهم است!"
....."امروز خود زینت را توی کوچه دیدم، طفلکی خیلی لاغر شده....می گفت: با حقوق کمش می سازم، ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!...."
 
به درستی نمی دانم چند سال گذشت، ولی این را می دانم که دختر آقابالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن "ترشیده می گفتیم!"
ولی جنوبی ها به آن می گویند "خونه مونده....و اگر دختر های این سن، واقع بین باشند دیگر فکر شوهر را هم نمی کنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند می شود قلبشان بریزد پایین!......
 
داشتم قضیه را کم کم فراموش می کردم....علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه هایش را قطع کرده بود.....


....زندگی ام جریان طبیعی خودش را طی می کرد تا اینکه یک روز نامه ای به دستم رسید که خطش را تا بحال ندیده بودم.
با عجله پاکت را باز کردم نوشته بود:
"آقای برهان پور:
پس از عرض سلام، می خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست چون در این مدت در کلاس خانه داری تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گلدوزی یاد گرفته ام و دیپلمش را دارم.
منتظر جواب شما هستم، جواب، جواب، جواب، ....زینت"
 
فرداا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه دو سطری من هم توی نامه ها بود، همان نامه که تویش نوشته بودم:
"سرکار خانوم زینت خانوم!
نامه ای که فرستاده بودید زیارت شد، ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از "آقای برهان پور" که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس می خواند و اهل این حرفها نیست، بنده هم که پدرش هستم ...و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.
سلام بنده را به مامان و بابا برسانید.
             "قربانعلی برهان پور"

 
راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره رفیقها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می خواست.... و از همه اینها مهمتر اینکه پدر و مادرش هم "آقابالاخان" و "زرین خانوم" نبودند!
 



شناسنامه کیومرث صابری
نام مستعار : گردن شکسته، لوده، میرزا گل ، گل آقا
محل تولد: فومن
تاریخ تولد: 1320
محل وفات: تهران
تاریخ وفات: 1383
نام فرزندان طبع: دو کلمه حرف حساب

 


شنبه 87 شهریور 2 , ساعت 10:9 صبح

قوانین ورود به دنیا و صاحب یک بدن شدن

Va_ama_Eshgh . Group


 

در آستانه ی ورود به دنیا صاحب یک جسم می‌شوید. ممکن است از آن خوشتان بیاید و یا اصلا خوشتان نیاید. این بدن تا آخرین روز اقامت در این دنیا متعلق به شماست. می‌توانید از توانایی‌های مختلف آن بهره ببرید یا بدون استفاده از آن سالهای اقامت خود را در دنیا، بی‌مصرف بگذرانید.
 

ثبت‌ نام در مدرسه ی شبانه‌روزی زندگی

این مدرسه در طول زندگی درس‌های فراوانی را به شما می‌آموزد. این فرصت برای شما فراهم می‌شود تا هر روز در این مکان آموزشی، درس جدیدی را یاد بگیرید. ممکن است به نظرتان برسد درس‌های ارائه شده غیرعاقلانه، سخت و دشوار و یا حتی به درد نخور است اما فایده ی یادگیری آنها را بعد متوجه خواهید شد.
 

شکست پلی برای پیروزی است

رشد کردن، از آزمون و خطا تشکیل می‌شود. تجربیاتی که پس از یک شکست حاصل می‌شوند به اندازه ی شادی‌های پس از موفقیت، در رشد و بالندگی شما موثر هستند.
 

تکرار مرتب درس تا یادگیری کامل

درس‌هایی که باید بیاموزید در قالب‌های مختلف تا زمان یادگیری کامل به شما ارائه می‌شوند. وقتی درسی را فرا گرفتید به کلاس بالاتر می‌روید و درس دیگری آغاز می‌شود.
 

یادگیری پایان‌پذیر نیست

هیچ قسمتی در زندگی وجود ندارد که در آن نکته‌ای برای یادگیری وجود نداشته باشد. تا زمان نفس کشیدن درس‌هایی برای یادگیری هست.
 

دیگران آیینه ی شما هستند

اگر چیزی در وجود کسی هست که باعث نفرت یا دوست داشتن شما می‌شود، به خودتان مراجعه کنید. چون دیگران منعکس کننده ی رفتار و برداشت شما هستند.
 

توانایی استفاده از امکانات مختلف

تمام تجهیزات و توانایی‌های لازم در وجود اشخاص تعبیه شده و نحوه ی استفاده از آن‌ها در دست خودشان است. شما می‌توانید از موهبت‌های الهی بهره‌ بگیرید یا آن‌ها را بدون استفاده به حال خود رها کنید. انتخاب با شماست.
 

تمام پاسخ‌ها درون خودتان نهفته است

هنگامی که خداوند مشغول خلق دنیا بود، سوالی را برای فرشتگان مقرب طرح کرد. خداوند از آن‌ها پرسید بهترین جا برای مخفی کردن راز زندگی کجاست؟
یکی از آن‌ها گفت: دفن در دل خاک تیره . دیگری گفت: پنهان کردن در قعر دریاها و اقیانوس‌ها. و فرشته ی دیگر گفت: آن را در کوه‌ها قرار بدهید. خداوند در جواب گفت: اگر راز زندگی در این مکان‌ها پنهان شود فقط عده ی کمی می‌توانند راز زندگی را کشف کنند این راز باید در دسترس همه مخلوقات من باشد. پس لازم است این راز، در قلب تک‌تک انسان‌ها نهفته باشد. از آن روز تا به الان راز زندگی در قلب انسان‌هاست اما همه در جاهای دیگر به دنبال آن می‌گردند. تمام پاسخ‌ها در وجود خود انسان‌ها نهفته است. فقط باید به اعماق دل و روح خود نگاهی بیندازید. به نجوای دل و روح خود گوش فرا دهید و به ندای قلب خود اعتماد کنید.
 

نکاتی که باید همیشه در ذهن داشته باشید

اگر بر حسب اتفاق زندگی را شکستید آن را تعمیر کنید.
اگر آن را امانت گرفتید به صاحب اصلی آن برگردانید.
اگر آن را با ارزش می‌دانید از آن محافظت کنید.
اگر آن را آشفته و نامرتب کردید، دوباره به حالت منظم برگردانید.
اگر نمی‌دانید چگونه از آن استفاده کنید به دفترچه‌های راهنما یعنی کتاب‌های مختلف و انسان‌های با تجربه مراجعه کنید.
اگر در آن چیزی و یا نکته‌ای هست که ربطی به شما ندارد و مربوط به انسان دیگر است در آن دخالت نکنید.
اگر انجام کاری یا به زبان آوردن حرفی، زندگی دیگری را خراب می‌کند، سکوت اختیار کنید.

 


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ