سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 87 تیر 19 , ساعت 10:15 صبح

عاشقی جرم قشنگی‌ست

............ ......... ......... ......... ......... ......... .....

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
بر سر روح من افتاده و آوار شده
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

چهارشنبه 87 تیر 19 , ساعت 9:50 صبح
صبور باش
سه‌شنبه ???7/4/??

این یک داستان واقعی است که در سرزمینی اتفاق افتاده است.
ماجرا در مورد مردی است که به تازگی تراکی خریده بود ، روزی برای سر زدن به آن از خانه خارج شد و در کمال تعجب مشاهده کرد که پسر بچه سه ساله اش در حال کوبیدن میخ بر بدنه براق ! تراک بود، مرد در حالیکه از دیدن این صحنه شدیداً عصبانی شده بود به طرف پسر بچه دوید، او را به عقب پرت کرد و برای مجازات وی ، آن قدر با چکش روی انگشتانش کوبید که آنها را به شکل خمیر در آورد.پس از گذشت مدتی وقتی مرد آرام شد با عجله پسر بچه را به بیمارستان رساند.
دکترها برای نجات وی و حفظ استخوان های خرد شده اش تلاش زیادی کردند ولی متاسفانه شدت مجروحیت به اندازه ای بود که نهایتاً مجبور به قطع انگشتان هر دو دستش شدند. بعد از عمل جراحی ، هنگامیکه پسر بچه به هوش آمد و با آن صحنه دلخراش دستان بدون انگشت مواجه شد ، نگاهی به پدر انداخت و معصومانه پرسید: "بابا ! به خاطر کاری که با تراک کردم معذرت می خوام" سکوتی کرد و ادامه داد"ولی انگشتهای من چی ؟! کی دوباره مثل قبل میشن؟"
پدر به خانه برگشت و آن قدر کاری که کرده بود از یک سو و حرف های پسربچه از سوی دیگر، او را عذاب می داد که اقدام به خودکشی کرد...

By Shangoooli.PersianBlog.ir - شنگولی


کمی راجع به این ماجرا تامل کنید.... کدام یک بهتر است ؟انتقام یا لذتی ناشی از بخشش؟
کمی فکر کنید پیش از آن که تحملتان را در مقابل کسی که که عاشقانه دوستش دارید، از دست بدهید...
تراک قابل ترمیم است اما استخوانهای شکسته و احساسات جریحه دار شده ، نه !
بیشتر اوقات آن قدر عصبانی می شویم که دیگر به این که چه عملی از چه کسی سر زده توجهی نمی کنیم و فراموش می کنیم که لذتی که در بخشش است در انتقام نیست!
انسان اشتباه می کند و بشر جایزالخطاست ولی عملی که هنگام خشم از ما سر می زند تا ابد در ذهن و خاطرمان باقی خواهد ماند. ( و ذهنمان را خواهد


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:4 صبح

 

و تصنیف بلند عشق تو امروز

 

در اوج خویش می رقصید

 

و من تصنیف سازِ عشق تو ،  امروز

 

تو را در اوج ِ تو دیدم

 

و پرسیدم که: « شادی چیست غیر از این

 

که تصنیف بلند عشق را در اوج خود بینی؟! »

 

و از اعماق قلبم شادمان بودم

 

و قانون بزرگ زندگی را خوب فهمیدم :

 

نه با اندوه باید ماند

 

نه غم را باید ازخود راند

 


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:4 صبح

و اما خوب می دانم

 

که بی پاسخ ترین پرسش

 

و بی پرسش ترین پاسخ

 

برای آدمی مرگ است!!!

 

و روزی می رسد آن لحظه آخر

 

- یکی از ما دو خواهد مرد! L

 

و ما بی هم ... چگونه می شود ...

 

هرگز!

 

و اینگونه به جبر عشق

 

من بر آخرت مؤمن ترین گشتم

 

و فهمیدم

 

که رستاخیز  بعد از مرگ روز دیگری در هستی عشق است

 

و این فرصت که بعد از مرگ

 

شاید ما دوباره پیش هم باشیم

 

به آن ایمان و این اقرار می ارزید

 

و با این دید ، محشر ، روز زیبایی ست

 

و با این وعده دوزخ ، بهترین مأواست 


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:3 صبح

 

و بعد از تو سکوت خانه سنگین است

 

و پیش از تو،

 

سکوت خانه سنگین بود!

 

برای بی صدا بودن ؟!کدامین شعر من وقتی

 

سکوت و انزوایم را بیاغازم

 

تو را آرام خواهد کرد؟!

 

و آیا هیچ شعری می تواند جای خالی من را ...

 

هرگز!!

 

و بی تو بودن اینک نیک دشوار است

 

و گاهی از خودم پرسیده ام: 

 

« آیاتو را هم مرگ خواهد برد؟!

 

و بعد از تو ، مرا دست که خواهد داد؟! »

 


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:1 صبح

 

 

و آیا « دوستت می دارم؟ »

 

همین احساس را در خویش می گنجاند؟!

 

-        یقیناً پاسخش منفی است

 

که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوستت دارم » بود

 

و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید ! »

 

و تا امروزکلامی نیست کز تندیس این حس پرده بردارد!

 

و شاید... « بی تو نتوان بود » ... شاید  این سخن بهترین باشد.

 

و اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت »  جمله ای زیباست.

 

هنوز از گرمی آغوش تو سرشارِ سرشارم

 

وگرچه بوی تو روی تنم مانده است

 

و گرچه در سکوت کوچه می بینم تو را ، آرام در رفتن

 

دلم اما برای دیدنت تنگ است...


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:0 صبح

ولی امروز می دانم

 

که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم

 

که من تا یکقدم بعد از خدا هم باتو می باشم

 

و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز

 

و تو تایکقدم بعد از خدا هم با منی هر روز

 

و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم:

 

« تو را من دوست می دارم ؟! »

 

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
و در پاسخ به این تردید

و در حالی که لبها بی صدا بودند

 

تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد:

 

« آری ... دوستت می دارم! »

 

و من با جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروز

 

پیام بوسه ها را درک می کردم

 


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:0 صبح

هوای بوسه ها شرجی

 

زمین بوسه ها سوزان

 

و ما  از یکدگر سرشار

 

چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم!که لذت ترس را می کشت،

 

و بوسه ساز تو بر صدها جهنّم باز می ارزید،

 

و وقتی رنگ زیبای گناهان را به تن دادیم چه دلمرده شد رنگ عصمت دلها،

 

زمان کم بود و ذره ذره ،به دست آوردنت دشوار

 

تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم

 

و هرگز هم نفهمیدم

 

کدامین ورد باعث شد

 

تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی

 

برای خویش بردارم؟!

 

کدامین نیمه شب دست دعایم را

 

خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!

 

کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:59 صبح

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود.

شرابی که من از لبهای تو چشیدم تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم تمام نشئه هایش را

و وای چه زیبا بود ؛

 

و بی اندازه زیبا بود

 

خواب روح ِ بیدارم

 

و احساس جدیدی بود

 

این در خوابِ بیداری!

 

و این آغاز خوب داستان شادمانی بود

 

و این سرفصل شیرین جوانی بود

 

چه فصل بی نظیری بود

 

نفسها اضطراب انگیز

 

بدنها سرد و شهوتناک


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:59 صبح

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه می دادم نفس هایت -

همان سهمی که بی آن  زندگی هیچ است

همان سهمی که بی آن جسممان مرده است

- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم -

"همان سهمی که بی آن عشق آیا سرد می گردد ؟!!"

و من اندیشه کردم

آیا عشق بی آن گرمتر از هر زمانی بود ؟نه...

و من آری

نفسهای تو را در سینه می دادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که من را با تو ، نگه می داشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمی کردم که

بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!

و آیا   رؤیا بود؟!!

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم؟!


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ