سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 87 خرداد 21 , ساعت 9:11 صبح
 از خدا خواستم

از خدا خواستم عادت بد مرا از من بگیرد

فرمود : گرفتن عادت ها کار من نیست تو خود باید آنها را از خود دور کنی

از خدا خواستم به فرزندانم همه چیز عطا کند

فرمود : روح او همه چیز است و جسمش خاکی است وگذرا

ازخدا خواستم به من صبرعنایت کند

فرمود : صبر زاییده دردورنج است صبربخشیده نمی شود ، آموخته می شود

از خدا خواستم به من خوشبختی عطا کند

 

 

فرمود : من به تو برکت می دهم ، خوشبختی برعهده خودت است

ازخدا خواستم درد و رنج را از من دور کن

فرمود : درد ورنج ، تو را به من نزدیک تر می کند

از خدا خواستم روح مرا شکوفا کند

فرمود : تو خود بایداز درونت شکوفا شوی من تنها می توانم شاخ وبرگ هایت

را هرس کنم تا پر بارتر شوی

از خدا خواستم تمامی چیزهایی را که سبب می شوند ، از زندگی لذت ببرم ، به من بدهد

فرمود : من به تو زندگی می دهم تا بتوانی از همه چیز لذت ببری

از خدا خواستم کمکم کند ،همه را دوست بدارم ، به همان اندازه که دیگران مرادوست دارند

فرمودند : بالاخره آنچه را که باید ، از من خواستی ، برای دنیا شاید تنها یک باشی

اما برای من یک نفرشاید یک دنیا باشی

 


یکشنبه 87 خرداد 19 , ساعت 10:40 صبح
یکشنبه 87 خرداد 19 , ساعت 9:15 صبح
 
 

من عاشق هیچ کس نیستم.

 من عاشق غروبم.

عاشق نشستن و خیره شدن به غروب.

من عاشق ابرم که هرچه شبنم از اوست.

عاشق سنگ انداختن توی آب و گوش کردن به صدای دلنشین موج.

 من عاشق نشستن با دوستان پاک و عاشقم هستم.

 عاشق گوش کردن به دلاشان.

 عاشق خنده هاشان و دیوانگی هاشان.

 من عاشق چرخ و فلکم.

 عاشق نان و پنیر و سبزی... آه که چه حالی دارد.

 میتونم عاشق بشم وقتی باران می بارد.

 عاشق دلباختن با یک نگاهم.

من عاشقم.

 عاشق بغض های خفته ام.

 عاشق بوسیدنم.

عاشق گریستن در حضور دوستم.

 عاشق سکوت مرموز دل های شکسته ام.

 عاشق نگاه خیره به دیوارم.

 عاشق گم شدن و به اوج رسیدن در خیال هستم.

 من عاشق سادگی شعرهای سهرابم و عاشق غنای حافظ.

 من عاشق صدای مادرم هستم.

 عاشق آرامشی که به من می بخشد.

 عاشق موسیقی ام.

من عاشق نواختن هم هستم.

 و روزی من خواهم نواخت.

 غم های دلم را خواهم نواخت و شکستنش را به تار خوام کشید.

من عاشق لحظات غروبم و عاشق برگ زرد خزان.

عاشق خش خش برگ ها زیر پای یک عاشق دل شکسته ام.

شاید این برگ ها هم تابع دل اوست!....

در آخر اینکه من همراه غروب عاشق می شوم و همه طول شب را عاشق می مانم.

 به سرزمین خیال می روم و از عشق می نویسم.

از احساس خوب عاشق بودن.

من عاشق همین احساسم همین

 


دوشنبه 87 خرداد 13 , ساعت 10:27 صبح

بهار آمد، گل و نسرین نیاورد


نسیمی بوی فروردین نیاورد


پرستو آمد و از گل خبر نیست

 
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟


چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟


که آیین بهاران رفتش از یاد

 
چرا می نالد ابر برق در چشم

 
چه می گرید چنین زار از سر خشم؟


چرا خون می چکد از شاخه ی گل

 
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟


چه درد است این؟ چه درد است این؟ چه درد است؟


که در گلزار ما این فتنه کردست ؟


چرا در هر نسیمی بوی خون است؟


چرا زلف بنفشه سرنگون است؟


چرا سر برده نرگس در گریبان؟


چرا بنشسته قمری چون غریبان؟


چرا پروانگان را پر شکسته ست؟


چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست؟


چرا مطرب نمی خواند سرودی؟


چرا ساقی نمی گوید درودی؟


چه آفت راه این هامون گرفته ست؟


چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست؟


چرا خورشید فروردین فروخفت؟


بهار آمد گل نوروز نشکفت

 
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست؟


که این لب بسته و آن رخ نهفته ست؟


مگر دارد بهار نورسیده

 
دل و جانی چو ما در خون کشیده؟


مگر گل نو عروس شوی مرده ست

 
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست؟


مگر خورشید را پاس زمین است؟


که از خون شهیدان شرمگین است

 
بهارا، تلخ منشین، خیز و پیش آی

 
گره وا کن ز ابرو، چهره بگشای

 
بهارا خیز و زان ابر سبک رو

 
بزن آبی به روی سبزه ی نو


سر و رویی به سرو و یاسمن بخش


نوایی نو به مرغان چمن بخش

 
بر آر از آستین دست گل افشان

 
گلی بر دامن این سبزه بنشان

 
گریبان چاک شد از ناشکیبان

 
برون آور گل از چاک گریبان

 
نسیم صبحدم گو نرم برخیز

 
گل از خواب زمستانی برانگیز


بهارا بنگر این دشت مشوش

 
که می بارد بر آن باران آتش

بهارا بنگر این خاک بلاخیز


که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز

 
بهارا بنگر این صحرای غمناک

 
 که هر سو کشته ای افتاده بر خاک

 
بهارا بنگر این کوه و در و دشت

 
 که از خون جوانان لاله گون گشت

 
بهارا دامن افشان کن ز گلبن

 
مزار کشتگان را غرق گل کن

 
بهارا از گل و می آتشی ساز

 
پلاس درد و غم در آتش انداز

 
بهارا شور شیرینم برانگیز


شرار عشق دیرینم برانگیز


بهارا شور عشقم بیشتر کن

 
مرا با عشق او شیر و شکر کن


گهی چون جویبارم نغمه آموز


گهی چون آذرخشم رخ برافروز


مرا چون رعد و توفان خشمگین کن

 
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن

 
بهارا زنده مانی، زندگی بخش

 
به فروردین ما فرخندگی بخش


هنوز اینجا جوانی دلنشین است

 
هنوز اینجا نفس ها آتشین است

 
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است

 
چو فردا بنگری، پر بید مشک است

 
مگو کاین سرزمینی شوره زار است

 
چو فردا در رسد، رشک بهار است

 
بهارا باش کاین خون گل آلود

 
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود

 
بر آید سرخ گل، خواهی نخواهی

 
وگر خود صد خزان آرد تباهی


دوشنبه 87 خرداد 13 , ساعت 10:26 صبح


بهارا، شاد بنشین، شاد بخرام

 
بده کام گل و بستان ز گل کام


اگر خود عمر باشد، سر بر آریم

 
دل و جان در هوای هم گماریم

 
میان خون و آتش ره گشاییم

 
ازین موج و ازین توفان براییم

 
دگربارت چو بینم، شاد بینم

 
سرت سبز و دل آباد بینم

 
به نوروز دگر، هنگام دیدار

 
به آیین دگر آیی پدیدار

 

 


یکشنبه 87 خرداد 12 , ساعت 12:51 عصر
یکشنبه 87 خرداد 12 , ساعت 12:26 عصر
 
 
وعده ی هر روزمان یادت که هست، گریه ی جانسوزمان              یادت که هست

کوچه ی عشاق وباران های تند، لحظه های عاشقی                      یادت که هست

گفته بودی من گل ناز توام!!!! بوسه بر دست ودهان                     یادت که هست

دغدغه های دوباره دیدنم ، بعد هر قول وقرار ،                          یادت که هست

آن نگاه مهربان وخیره هم ، لحظه ی دیدارمان                           یادت که هست

دست از دستم نمی کردی رها، داغی ودیوانگی                           یادت که هست

روزهای سرد پاییز ومحبت های تو، آن همه پروانگی                    یادت که هست

با من از عشق و وفا گفتی ورفتی نازنین، صحبت از مهر وصفا          یادت که هست

بوسه های داغ ما در زیر باران خزان، عشق بازی هایمان                یادت که هست

ابرهای صورتی وخانه های کاغذی، راستی! رویاهایمان                   یادت که هست

بغض هاواشکهای تلخمان وقت وداع،دوستت دارم همیشه،هایمان           یادت که هست

رفتی وجا مانده ام از کوچ تو، این منم آن مریم دیوانه ات                  یادت که هست


یکشنبه 87 خرداد 12 , ساعت 12:25 عصر

کاش در دهکده عشق فراوانی بود

 

من از نیش زبان گاه و بی گاهت، کمی رنجیده ام

ازنمک پاشیدنت بر زخم هایم هم، کمی رنجیده ام

گرچه این بی مهریت از روی اجبارست ، لیک

باز از سردی گفتارت، ولی رنجیده ام

قصه های دل سپردن را تو می دانی عزیز

چون تو بیگانه شدی با غصه ها ، رنجیده ام

گرچه ما جرمی نکردیم وجدایی سهم ماست

فاصله عادت شدت، از این یکی ، رنجیده ام

گرچه این زخم زبان دیگران عادت شده

تا کجا؟ تا آسمان از دستشان، رنجیده ام

باز هم بی خوابی وبی تابی من را نبین

این دروغی بیش نیست، کز دست تو رنجیده ام


یکشنبه 87 خرداد 12 , ساعت 12:23 عصر
تو هستی!

 

ترادرگاه ودر بی گاه خواندم

ترا درراه ودر بی راه خواندم    

نیامد از تو آوازی،مبادا    

که من این قصه راگمراه خواندم       

  *         

ترا در بندودرپرواز خواندم    

ترا در آخروآغازخواندم 

نیامد از تو آوازی،مبادا  

که من بیهوده این را باز خواندم؟ 

                  *           

تو هستی! دید ه اندت در صحاری

میان عطر گلهای بهاری    

تو هستی ! گر چه درپاسخ به سوزم      

به من نه گفته باشی ،یا که آری

          *

من اینجا گم شدم فانوس من باش

رهی طی کرده ام طاووس من باش

دراین امواج سخت پرتلاطم

چراغ راه اقیانوس من باش

      *

مجالم ده که بال وپر بگیرم

مرام عاشقی از سر بگیرم

زمانم اندک ووقت است جاری

نمی خواهم رهی دیگر بگیرم

      *

چه حاصل باغ را آبی نباشد

شبی باشد ومهتابی نباشد

پرنده پر زند زین سو به آن سو

ولی دردشت تالابی نباشد

*

چه حاصل ، خیز از آهو بگیری

پر پرواز از تیهو بگیری

نشانی بلبلی را بین گلها

ولی آواز را از او بگیری

     *

چه بی تو بر فراز کوه باشم

چه در اعماق یک اندوه باشم

چه فرقی می کند وقتی نباشی

که تنها،یا که در انبوه باشم

*

من اینجا آتشستم دود با تو

سکوتم.نغمهء داوود با تو

من از گلهای داودی سرودم

ولیکن قصهء نمرود با تو

             *     

____________ _________ ______


 بزن باران وبارانی ترم کن
به آن آبی که میدانی ترم کن
من از شب تا سپیده راه رفتم
کم ار رفتم بیابانی ترم کن
*
بتاب و تابشت را بیشتر کن
  مرا با آسمانت خویش ترکن
اگر یاران تو درویش هستند
مرا از آن همه درویش تر کن
 

____________ _________ ______

 

  عمید رضا مشایخی

     اسفند86

 


شنبه 87 خرداد 11 , ساعت 10:38 صبح

بزن بر زنگ تنهایی                بیـا بر آستان از نو

که زخم از ریشه می سوزد     نمک از این و آن از نو


دوباره خانه بر پا کن               خدا در قبله تنها شد

تبر بر دوش پیدا شو               خدایان پاسبان از نو
 

بیا بر عرشه توحید                  فلک را باز جاری کن

که نوح از پا بیفتادست             زمین و آسمان از نو
 

عصا و دست بیضا کو               کسی در طور بیدار است

زمین را مار بلعیده                   کمند ساحران از نو


زمان در بند تثلیث است           خدا را تکه می خوانند

مسیحا جامه بر تن کن             صلیب از جانیان از نو


حضورت را هویدا کن                پریشان موی و بی پرده

کجا هستی و خاموشی           نگاه از من ! نگاه از تو ؟!

 

 

می آموزمت
لبخندت را
زیبائیت را!
به کدام زبان زنده ی دنیا حرف می زنی
که مرده ها در خاک زبان بازمی کنند؟!
که پرستوهای چله نشین
 به ویرانه های تنت مهاجرت می کنند؟!
تمرینت می کنم
مثل مردی که آنقدرتمرین زندگی کرد تا مرد
من اما  قول میدهم هرگزنمیرم!
بیا این فنجان قهوه را تلخ ترازهمیشه بنوشیم
دستانم، خالی ازبودنت که می شود
 بوی مرگ می گیرد!
تکرارت می کنم
مثل نت هائی که هرروزتکرارم می کنند!
مثل آکاردئونی که آنقدربالا و پایین میشود
تا درسرانگشتان پیرمرد، سربه ریتم درآورد!
باید خودم را ازمیان این نت های نارس
 سالم به دنیا بیاورم!
جهان با ما بیگانه است
و تو هرروز
ازیک فنجان قهوه ی تلخ به دستم می رسی!
 این مجسمه ساز
هنوزمی تواند خطوط روی پیشانیت را
خط به خط حفظ کند
وتورا ازمیان هزاران خطوط در هم
سالم به دنیابیاورد!
ما به دنیا آمده ایم
دنیا به ما نمی آید!
 تو هر روززیباتر به دنیا می آیی
دنیا هرروززیباترمی شود! 
می آموزمت
لبخندت را
زیباییت را!


<   <<   6   7   8      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ