سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:20 عصر

تو شروع آسمونی می دونستم نمی مونی
چشم تو آخر دنیاس خودت اینو نمی دونی

داشتن و نداشتن تو گاهی سخته گاهی ساده
اگه راهی اگه بی راه منم و پای پیاده

آخ که چه ساده گم شدم تو غربت چشای تو
سکوت شیشه ی دلم شکسته با صدای تو

آخ تمام لحظه هام اسمت یادم نمی ره
گذشته ها گذشته ها هیچ کی گناهی نداره

وقتی با تمام قلبم واسه زندگی می میرم
تن من می لرزه اما تو را از خودم میگیرم

من بی من من بی تو من از سایه فراری
می شم اون حادثه ای که روزی بود و روزگاری

حالا من نه توی قصه نه تو آرزوم نه خوابم
این سوال ساده ست چرا دنبال جوابم

آخ که چه ساده گم شدم تو غربت چشای تو
سکوت شیشه دلم شکسته با صدای تو

آخ تمام لحظه هام اسمت یادم نمی ره
گذشته ها گذشته ها هیچ کی گناهی نداره

 

دکتر افشین یدالهی



دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:19 عصر
ساده بیا دست منو بگیر و
ساده نگیر این همه سادگی رو
ساده نگیر اگه هنوز می تونی
پای همه سادگی هات بمونی

خسته نشو اگه تموم راه ها
پیش تو و سادگی هات بسته شن
طاقت بیار اگه همه آدما
از این که پا به پات بیان خسته شن

آخر خط جاده های خسته
بگو چقدر راه نرفته مونده
پشت دلت وقتی به خون نشسته
چند تا ترانه ست که کسی نخونده

دووم بیار، خسته نشو از سفر
تنهاییتم بذار رو دوشت ببر
ترانه باش اون ورِ آخر خط
به نقطه میرسی بیا سرِ خط

 

افشین یدالهی



دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:17 عصر


گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود


گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست می رود


گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست میرود


اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود


گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود


اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود


وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود


هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود


این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شست می رود


بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:14 عصر

میشه خدا رو حس کرد
تو لحظه های ساده
تو اضطراب عشق و
گناه بی اراده
بی عشق عمر آدم
بی اعتقاد می ره
هفتاد سال عبادت
یک شب به باد می ره
یک شب به باد می ره

وقتی که عشق آخر
تصمیمشو بگیره
کاری نداره زوده
یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم از عشق
عاشق تر از همیشه
هر چی محال می شد
با عشق داره میشه
انگار داره میشه

عاشق نباشه آدم
حتی خدا غریبه ست
از لحظه های حوا
حوا می مونه و بس
نترس اگه دل تو
از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصه تو
از نو نوشته باشه
از نو نوشته باشه

وقتی که عشق آخر
تصمیمشو بگیره
کاری نداره زوده
یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم از عشق
عاشق تر از همیشه
هر چی محال میشد
با عشق داره میشه
انگار داره میشه

دکتر افشین یداللهی


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:12 عصر

آزاد آزادم ببین
چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که
تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی، ولی ، از خود خلاصم کرده ای
آیینه ی خالی فقط ، امروز تصویر من است
از عشق تو بر باد رفت ، آن آبروی مختصر
من روح بارانم ، ببین ، چون عشق تقدیر من است

 

دکتر افشین یدالهی



دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:10 عصر



اگه نشستمو عصا شدی به روی من نیار

این از خـودم بریدنـو به پـای بیکسیـم بزار


حـالا کـه پلک عاشقانه های مـا نمی پره

سکـــوت کـــن سـکـوت خیـــلی بهتــره


.... رها کن این تولد به انتها رسیده رو برو ....

دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:7 عصر

همین که پیش هم باشیم، همین که فرصتی باشه

همین که گاهی چشمامون، تو چشم آسمون واشه

همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم

همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم

بازم حس می کنم زنده ام

بازم حس می کنم هستم

بگو با بودنت دل رو

به کی غیر تو می بستم

همین که میشه یادت بود،تو روزایی که درگیرم

که گاهی ساده می خندم،گاهی سخت دلگیرم

همین احساس خوبی که

دلت سهم منو داده

همین که اتفاق عشق

برای قلبم افتاده

بازم حس می کنم زنده ام بازم حس می کنم هستم

بگو با بودنت دل رو به کی غیر تو می بستم

 

دکتر افشین یداللهی




دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 7:41 عصر
قصه تازه ای نمی شنوید حرفهایم دوباره تکراری ست
چه بگویم شما که می دانید همچنان فصل.فصل بیکاری ست
گفته بودی به کوچه ها برویم تا کمی وا شود دلت اما
غافل از اینکه وقت دلتنگی همه شهر چار دیواری ست

گاهی البته چیزهای قشنگ می نوازد چشم خاطره را
مثلا روی شیب سر سره ها.غفلت کودکانه ای جاری ست
ولی آدم بزرگها انگار نا گزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری که در تکلف وزن.مملو از واژه های نا چاری ست
خسته.بیهوده.بی هدف.حیران.شهر در ازدحام می میرد
تهمت زندگی به این تصویر می توان گفت ساده انگاری ست

گفتی از آفتاب حرف بزن.انعکاس امید و عاطفه باش
از دل من چه انتظاری هست؟ پاره آیینه ای که زنگاری ست
من کمی عشق خواستم آیا .انتظار زیادی از دنیاست؟!
قیس هم یک زمان همین را خواست.شاید این یک جنون ادواری ست.


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 7:37 عصر
 
یادم نیست بار آخر کی بود
رغبتی نیست بگردم خود را
خاطراتی متروک
خاطرم هست زمانی اما
دل ما هم خوش بود
مزه خاطره هایم تلخ است
نه که من ـ حرف ـ همست
دل این آدم امروزی تنها
تنگ است
و چه دردی است عظیم و جان کاه
همه با هم اند ولیکن
                      ت ـ ن ـ ه ـ ا

دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 7:34 عصر
 

حس غریب نمناکی ست
تا ابتدای خویش
تا آنجا که ذهن یاریت کند
بی آنکه بدانند چرا قامتت شکست
تنها با خود
به عقب برگردی
سالها قبل مثل امروز
چشمهایم هنوز بسته بود
گریه میکردم
وهمه میخواستند من بخندم
سالها بعد امروز
چشمهایم باز است
بغض کرده ام
وهمه میخواهند من بخندم
چه تلخ خندی میشود
چاره ای نیست
می خندم!!!


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ