امروز آسمون شهرم گرفته مثل دل من که خیلی وقته بغ کرده و گوشه تنهائی سینه را برگزیده و مثل غروبای جمعه گرفته و گرفته.
دیگه حال گریه کردنم نداره یعنی وقتی بهش میگم بدجوری این غما روت سنگینی کرده جرا به چشم نمیگی که بباره تا غمات سبک تر بشن ؟ بی تفاوت نگام میکنه !!! انگاری دیکه گریه هم دلو وا نمی کنه .مثل آسمون شهرم که گرفته اما نمی خواد که بباره شاید اگه اون میبارید دل من هم دلش به حال من بیچاره می سوخت و به چشمام امر میکرد که ببار و بذار سبک بشم ......
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
گلایه
برای گفتن من ، شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه ، هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو ، فاصله ای نیست
فاصله ای نیست
روبروی تو کی ام من یه اسیر سر سپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته پایه ی پل
ای که نزدیکی مثل من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگاه کن تا ببینی ، چهره ی درد و صبوری
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از توخسته ام
ببین که خسته ام ، غرور سنگم اما شکسته ام
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکسته ام
تو بخونی تو بدونی از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی ، زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست
جون به لب هام می رسونم
هیچی جز شعر شکستن ، قصه ی فردای من نیست
این ترانه ی زواله ، این صدا صدای من نیست
ببین که خسته ام ، تنها غروره عصای دستم
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از توخسته ام
ببین که خسته ام ، غرور سنگم اما شکسته ام
از عذاب با تو بودن یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست
جون به لب هام می رسونم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی ، زانوی خستمو تا کرد
طعنه
خسته تر از صدایِ من، گریه ی بی صدایِ تو
حیف که مانده پیشِ من خاطره ات به جایِ تو
یکسره فتح می شوم با تو اگر خطر کنم
سایه ی عشق می شوم با تو اگر سفر کنم
شب شکن صد آینه ! با شبِ من چه می کنی؟
این همه نور داری و صحبت سایه می کنی؟
وقت غروبِ آرزو بُهتِ مرا نظاره کن
با تو طلوع می کنم، ولوله ای دوباره کن
با تو چه فرق می کند، زنده و مرده بودنم
کاش خجل نباشم از زخم نخورده بودنم
رفتی و آشنای تو، بی تو غریب ماند و بس
قلب شکسته اش ولی پاک و نجیب ماند و بس
دکتر افشین یدالهی
تو بیا
اگر از ظلمت ره می ترسی
چل چراغ نگهم را به تو خواهم بخشید
روشنائیهای تنم را که نشان سحرند
به تو خواهم بخشید
اگر از دوری ره می ترسی،
دستهایم را که پلی بر روی زمان می بندند
به تو خواهم بخشید
اگر از تنگی چشم دگران
اگر از حرف کسان می ترسی
من جدا از دگران به تو خواهم پیوست،
خویشتن را در تو گم خواهم کرد
و اگر
ترس تو از خویشتن است
من تو را در رگ و هستی خویش و در همه ی ذرات وجودم
_ که پر از خواهش توست _
من وفا و تمامی دل عاشق خود را بی بهانه به تو خواهم بخشید
تا تو از من باشی
تو بیا
تو بیا که اگر آمدنت دیر شود
و اگر آمدنت قصه ی پوچی باشد
من تو را ای همه خوبی!
تا دم مرگ نخواهم بخشید
شکیبایی با دیگران، عشق است؛*
شکیبایی با خود، امید است؛
شکیبایی با خدا، ایمان است پروردگارا من همچنان صبورم و خواهان تو!میدانم که مرا به آرزوهای درونم می رسانی !ایمان و اعتقادم به تو در روح و قلبم خانه کرده جز تو از کسی انتظار کمک ندارم و جز تو با کسی آرزوها و خواسته هایم را نگفته و نمی گویم پس بدان که همچنان شکیبایم و در آرزوی رسیدن به آرزوهایم
بعضی از بزرگترین هدایای خداوند ، دعاهای بی جواب است*
زندگی هدیه خداست به تو. طرز زندگی کردن تو، هدیه ی توست به خدا*
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
مرحوم دکتر حمید مصدق
زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب
، یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسفر سختیهاست ،چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد... ما همه همسفریم
خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیاندیشم، میتوانم همه چیز را در یک روز بهدست آورم.
عشق فرمان داده که به تو فکر کنم روز و شب زیر لبم اسم تو را ذکر کنم
دوستم داشته باش دوستم داشته باش
من به آن می ارزم که به من تکیه کنی گل ِ اطمینان را تو به من هدیه کنی
من به آن می ارزم که در این قربانگاه تو به دادم برسی تو نجاتم بدهی از غمِ بی هم نفسی
تو به آن می ارزی که گریه بارانم را به تو تقدیم کنم
تو به آن می ارزی که اسیر تو شوم و به یُمن نَفَسَت آنقدر زنده بمانم تا که پیر تو شوم
تو به آن می ارزی که گریه بارانم را به تو تقدیم کنم
عشق فرمان داده که به تو فکر کنم روز و شب زیر لبم اسم تو را ذکر کنم