ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست
ترو تازه موندن گل، مال اشک شبنماس
ماه من غصه نخور زندگی خوب داره و زشت
خدارو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت
ماه من غصه نخور پنجره مون بازه هنوز
باغچه مون غرق گلای عاشق نازه هنوز
ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمی شه
اونیکه غصه نداشته باشه آدم نمی شه
ماه من غصه نخور حافظو واست وا می کنم
شعراشو می خونم و تورو مداوا می کنم
ماه من غصه نخور دنیارو بسپار به خدا
هردومون دعا کنیم ،تو هم جدا منم جدا
غم که میآید در و دیوار ، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار ، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی ؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت ؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود !
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه، بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رؤیاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزارباره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریائیست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بسکه لبریزم از تو، می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو، می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
دور از تو عشق و عاطفه تعطیل می شود
بر دل زار حادثه تحمیل میشود
از بس که گریه نشاندم به بسترم
دارد به شانه های تو تبدیل می شود
زل می زنم به عمق نفسگیر چشمهات
این عشق با نگاه تو تکمیل می شود
کوچک نبود حادثه رفتنت ، هنوز
روزی هزار مرتبه تحلیل می شود
بیزارم از عبور غم انگیز سال و ماه
وقتی که بی حضور تو تحویل می شود
چقدر پیاده رو ها را کش می دهند
این برگهای پاییزی
می خواهم پیاده شوم
و سوار اتوبوسی تندرو شوم
تا پاییز را رد کنم
فصل عاشقان را !
روز است و شب می شود
روزها می گذرند
در پی آن شبها
در فکر فرار از حال من اند
در این گذرگاه زمان
همه چیز تغییر میابد
ولیکن این منم که
بی تغییر در حال پرپر شدنم
دل به هر که بندم
خویش کسی دارد
روزها در گذرند
لیک من در هوای ویران شدنم
بهاری ندارم
بهار برای من خزان است
روزها در گذرند
من درین گذرگاه زمان
غافل از پیری دل خویشتنم
سودی نبردم از زندگانی
که خویش مضر بر حال خویشتنم
روزها می روند
در راه خویش جوانیم را می درند
کلافه از روزها
به دیوار بلند شب تکیه دادم
خوراکم ستاره
چراغم ماه
اما بعد لحظه ای
نه زیاد
شب در حال فرار
از فکر من جای خویش را
به روز می سپارد
و به کار هر روز
من فرار ز روز
و شب فرار می کند ز فکر من
روزها در گذرند
عمر غریبه بی سود می گذرد
روزها در گذرند . . .
دیگر کسی زمین دلم را نمی چرد
وقتی که روزگار بهاری نیاورد
باشد که قلب منجمدم تنگ تر شود
آن دم که بی بهانه شب و روز بگذرد
انگار سالهاست که قطحی به جای تو
دست مرا گرفته و با خویش می برد
حالا ترک ، ترک زده هر لحظه لحظه ام
مثل غمی که سینه ی دیوار می درد
پس لرزه ی نگاه تو را هر پرنده ای
حس می کند که از لب دیوار می پرد
ایجا کسی به عشق کسی دل نمی دهد
دیگر یکی نگاه یکی را نمی خرد
حالا سکوت و قحطی این روزگار را . . .
ای دل به دل نگیر که این نیز بگذرد
م - شوریده
هنوز عاشقم ولی شکسته پای رفتنم
خزان رسیده و هنوز به نوبت شکفتنم
دگر نه واژه دارم و نا نوشته دفتری
گمان مبر به معنی ِ دروغ شد نگفتنم
هزار باره گفته ام، نگفته ام فدای تو؟
نگفته ام که گریه ام فدای خنده های تو؟
نگفته ام که عاشقم، که عاشقم، که عاشقم؟
تمام وسعت دلم نگفته ام برای تو؟
پرنده ام هنوز هم ولی اسیر محبسم
هزار کوهِ ِ فاصله، نگو چرا نمی رسم!
ربوده از دلم کسی بهانه های تازه را
اگرچه بی بهانه ام، نگو که گنگ و بی حسم
بهانه ی دوباره شو، ستاره شو، ترانه شو
قفس شکن شو آشنا، کلید عاشقانه شو
نگفته ام که تا ابد به پای دل نشسته ام؟
برای خلق واژه ها تو با دلم یگانه شو!
وقتی که واژه واژه ، من از تو می سرودم
تنها تو بودی و تو ، آنجا منی نبودم
در مکتب تو مستی، شد افتخار هستی
من با تو حسّ لذّت ، از لحظه ها ربودم
چشم تو رنگ گلشن، موج لطیف دریا
من راحتی جانم، با چشمت آزمودم
وصف تو گفت و گویم، عشق تو آبرویم
در جست و جوی فهم ات، هر ذرّه ی وجودم
دیدار تو غذایم ، اکسیژن هوایم
شد عشق تو به آنی، اجزای تار و پودم
با عشق تو رسیدم، تا مقصدی که آنجا
تنها تو بودی و تو ، آنجا منی نبودم
پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
دکتر علی شریعتی