سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:32 عصر

مرا به ترنم قطره های باران قسم داده اند

 که لحظه های عمرم را با خیال سرد و خاموش سکوت هدر ندهم

و شب این آستانه ی آرامش را که هر چند یک بار می آید و می رود

به پرتو خورشید حسرت مخورم .

دلم را به زیبایی بهار فریب ندهم

و به صداقت پاییز و زمستان که در زیر برگ های رنگین و برف پنهان است ایمان بیاورم...


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:30 عصر

به روشنای اشراق آفتاب
چه بی ادعا ... غروب غرور مرا فهمید !
به جرأت زمین
چه صادقانه از تلخی زمان ترسید
• • •
میان تاریکی
چو یک عصای کهنه ، سرشار از شعور رفتن بود
میان بغض غضب زده ی بودن و نبودن من
مثال یک مذهب ، یک آئین
یگانه ترین مکتب رسیدن بود .
به راستی که او ... کلام آخر بود !


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:28 عصر

وقتی تو مثل همیشه
سایه ی نگاه آرامت را
از نوجوانه های عطشم دریغ میکنی
نمی فهمی... و نمی دانی
که شراره های شوقم را
چگونه با اشک های نجیب
در بی کرانه ی مرداب چشم ها
- بی بغض و بی صدا –
در نطفه خاموش می کنم...


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:27 عصر

مرا ببخش ...
زمن مپرس چرا ، چگونه ؟
تا کی این چنین بی قرار و نا آرام ؟
دلی که بینوای تو شد
بینوای ساز تو ، تا ابد چنین است ...
مرا ببخش ...
به خاطر این همه پریشانی
برای این همه ناله و گلایه و زاری ...
گناه بی قراریم به گردن غم توست !
تو چشم بپوش - مثل همیشه - از این گناه تکراری !


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:15 عصر

هنوز باورم نمی شود که رفته ای
هنوز باورم نمی شود تو بوده ای
که اینچنین غرور عشق را
به پیش چشم من شکسته ای
بمان ، بمان و با سرای خود وداع کن
...
بمان !
ببین شکوفه های بی بهار را
ببین بلوغ کال لحظه های انتظار را

انتظار من
از لحظه های امشب و هر شب به وسعت لحظه های رسیدن، بار رحیل بسته است !
آری دگر این انتظار نیست
این شوق مطلق است که از طلیعه ی آمدنت
بر پیکر سحر، جوانه ی نور، رسته است !
آه ای یگانه ترین ، یکتای هرم عشق !
شور حضور تو بر فرسنگ های فاصله پل عروج بسته است .


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:13 عصر

از من مرنج ، ای رمز پریشانی
ای راز تا همیشه ناگفته
ای معجزه ی عیسایی !
از من مرنج ، کزین عشق جاودانی
دانم ، که تو هیچ نمی دانی ...
از من مرنج ، مرو ... ببین رنج شیدایی
بنشین و بشکن تو این سکوت تنهایی


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 10:14 صبح

دل شب با دل من می گرید
ماه بی تاب به من میخندد
و ستاره از دور ?به من خسته دل بی همتا
با لبی خندان چشمکی خواهد زد

دلم آکنده درد
از خودش از دنیا
از کلامی بیجا
و به اندازه تکرار سلام در خودش می گیرد


آن چراغ شب تاب در هوای دل من می سوزد
و از آن دور نوایی رسدم
که بیا یار دلم
دلم همچون دل تو بی تاب است

و در آن هنگام است
که در ان بی تابی دل من می پوسد
چشمم از اشک به جان می اید

دلم از غصه وغم
در درون ماتم
از کنار گل سرخ
تا اقاقی تا افق
به دنبال دلی میگردد که دل تنهای مرا تازه کند

دلم از جا کنده
به افقها به طلوع ?به غروب خورشید
خیره می ماندو بس
و در ان دم که دلم می خواند
گریه ام می گیرد
دل شب با دل من می گیرد


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 10:8 صبح

دیشب به معنای شکا یت گریه کرد م  

شب بود و من هم تا به غایت گریه کردم 

دیشب نمی دانم چرا بیگانه بودم 

ازدست دل تا بی نهایت گریه کردم 

مانند شمعی مملو از تنهائی خود 

ای بی مهابا ،در خفایت گریه کردم 

آنگه که سر بر دامن زا نو نهادم 

ای بی مروت 

من برایت گریه کردم 

من از تبار آشنایان تو بودم

 نا آشنا ، من از جفایت گریه کردم 

دلداده ای اینقدر سنگین دل ندیدم 

سنگین دلا پیش خدایت گریه کردم 

دریا خجالت می کشد ازاشکهایم 

آری به مقدارکفایت گریه کرد م

دا نم که چشمی نیست اشکم را ببیند

 ا ی د ل فقط  ، محض شکایت گریه کردم ....


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 10:2 صبح

بامن امشب چیزی ازرفتن نگو

 نه نگو، ازاین سفربامن نگو ، من به پایان می رسم ازکوچ

 تو با من از آغاز این مردن نگو

 کاش می شدلحظه هاراپس گرفت

 کاش می شد از تو بود و با تو بود

 کاش می شد با تو گم شد از همه

 کاش می شد تا همیشه با تو بود

 کاش می شد فردا را کسی پنهان کُند

 لحظه را در لحظه سرگردان کُند

 کاش می شد ساعت را بمیراند یا خواب ماه را برشاخه آویزان کند


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 9:57 صبح

تقدیم به همه ی دوستانی که از شدت دوستی، دوست ندارند از هم خداحافظی کنند.و اون کسی که در عالم دوست داشتن کلمه ی بدرود را دوست نداشت.

 

دلم می گیرد از این بی جهت مادام رفتن ها

به امید دیدار گفتن ها

از این می بینمت بعداً ؛ حلالم کن ......

دلم می سوزد از نا گفتنی حرف های بی پایان

از جدایی های بی انجام.

باتو بودن ،

در کنارت زندگی کردن

عشق را در کوله بار خود نهادن

چون پرستوها سفر کردن

                          دلم خون است.

                                          سخن آغاز دارد لیک پایانش خدا داند

                                          سخن هایی که بدرود و وداع را

                                            نهاده در دل بغضی ،

                                             نهان در زیر لبخندی

                                              و چشمانی که اشکی را

                                              درون خویش پنهان کرده نتوانند

وداع دوستان بس ناشکیبم می کند امروز

همانان که در این دنیای پر غوغا

بدور از هر چه بودن ها

نشتیم دور هم گفتیم و خندیدیم و بعد.....

                             آری،آری گفتنش شاید چه آسان می نماید لیک

                           در دلم آشوب ها بر پاست زین بدرود بی فردا...


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ