اما.... نه!!
نه مجال اندک بود! نه حادثه نامنتظر!
مجال بود،حادثه بود،من بود...او؟
او اما رفته بود!
سایه ای مانده بود! نه! خیالی سرد بودو بیروح،روی دیوار!!!
هرچه بود خیال بود!
من اما!
ماندم،
سوختم
ساختم
ویرانه شدم!!...
اندکی بعد چشمانم گریست ! من نه!!....
شکستم!
چشم دوختم!
مرداب دیدم!!نیلوفر نه!!
مرداب شدم....
ماندم!
تنها ماندم!!
تنها گریستم
تنها گذشتم
او اما....!!
چشمانش تنها نبود...
به تعداد نفس هایم از تو دروغ شنیدم و به تعداد همان نفسها.....
برایت میمردم!!!!
خورشید شدی !؟؟؟!
به من گفتی:هم اکنون روز است ! تابشم را ببین ...روشنایی ام را ببین!؟!!
اما آسمان،شب را فریاد میزد!
و من همچنان میدویدم...فریاد میزدم..: روز است،روز است..!روزی دیگر است!
ماه شدی!به من گفتی:ستاره ها را ببین!!
و من در تاکستانهای عشق میدویدم ....فریاد میزدم...حق با اوست حق با اوست!
ابرها میگریستند ستاره ای پیدا نبود!همچنان میدویدم:حق با اوست....
میدویدم و فریاد میزدم:حق با اوست،شب است! ماه هست!اوهست!خورشید فردا را نمی خواهم!
اما او دروغ می گفت!....
با باور و دروغهایش فصل های زندگیم را گذراندم!
چرا که اگر راست میگفت چمدانم را می بستم و بر بلندای باد می رفتم!
می ماندم!! می ماندم!!
همیشه حق با تو بود ! روز شب است و شب روز است!
همیشه حق با تو بود!
ستاره هایت را می دیدم! خورشید روزت میتابیدو از تابشش چشمانم نرم نرم می سوخت!
باز هم حق با تو بود!
تو دروغ میگفتی ستاره هایت چشمک میزدند و خورشیدت در آسمانت میتابید، گرمو گرمتر!
تابشش می سوزاندم !
میدویدم ،فریاد میزدم: حق با توست حق با توست!
اما او بازهم دروغ میگفت!
دروغ میخندید!
دروغ میگرئید!
و دروغ زندگی میکرد!