سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 87 اسفند 21 , ساعت 12:36 عصر
سیمای خاردار رو نکش دور و برم
هوای آزادیه مهمون تو سرم
چنده بگید قیمته آزادی چیه ؟
به قیمت جونم باشه من می خرم
اجر و چوب و پنجره سلولمه
هوای تازه یه نفس برام کنممه
نگاه من شکل عجیبه ماتمه
هزار سوال بی جواب مگه کمه
راه منی که قلبشو برای عشق وا می کنه اینجا ها نیست
توی کویر بی کسی کسی رو پیدا می کنه اینحا ها نیست
هوای ازادی می خواد روح و تنم
دلم می خواد از قید و بند دل بکنم
کی گفته که صدای اب بسه برای تشنگی یا با یک نگاه شیرین یادت میره گرسنگی
کی گفته یه وقت خواب یعنی رسیدن ِ به خواب وقتی واسه هزار سوال نداری حتی یک جواب

چهارشنبه 87 اسفند 21 , ساعت 8:57 صبح

عشق یعنی این...ازدواج با دختری که سرطان دارد!!!

 

















 

بعد از ? روز او  فوت کرد. اون اجازه نداد که بیماریش در زندگیش باعث از دست دادن امید و
 ایمانش بشه. عشق هیچوقت نمیمیره. 



دوشنبه 87 اسفند 19 , ساعت 11:22 صبح

 

آری من از یک شکست  می آیم بگذارید همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند...!!! 

شکست نه برای پنهان کردن است نه بهانه ی پنهان شدن!!!


می گویند از صبح بنویس ازآفتاب ومن چگونه از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت ،

باران پنجره ی چشمانم را شسته است !!


همه دلشان نقش های مثبت می خواهد و آدم های خوشحال، اما  من گمان می کنم این خیلی خوب است که نمی توانم ادای آدم های خوشبخت را در بیاورم. بی  ستاره ام و زرد با طعم معطر پاییز که حضورش تنها معجزه ی لحظه های تنهایی من است .


قیمت وفا شاید گران تر از آن بود که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم

از عهده ی داشتنش بر آید ...   


سقف اعتماد تعمیری ست و  مدام چکه می کند.

آغوش ترانه ها همچنان از عطر تن او که باید پر باشد خالیست و من نمی توانم  باورش کنم.

 نه رفتنش ونه ماندنش را !!!   


مهم نیست من تمام سرزنش ها را می پذیرم. به بهانه ی تولد حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد وآتش را میسوزاند!


این دل دیوانه همیشه یک پادشاه مغرور حقیقی داشته است اما غم سنگینی است اگر دعوا سرنخواستن دلی باشد  و .....


 همیشه حق با برنده ها نیست می شود در عین بازنده بودن سر بلند بود و او را از کوچه پس کوچه های دنیا گدایی کرد.


سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی بر باد رفته ام آبرومندانه باشد... 

 


دوشنبه 87 اسفند 19 , ساعت 10:14 صبح
چیزهایی که من آموخته ام

سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز، نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات




در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست
 



گارسیا ماکز (نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات)


دوشنبه 87 اسفند 19 , ساعت 10:0 صبح
چیزهایی که من آموخته ام

سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز، نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات


در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست
 



گارسیا ماکز (نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات)


چهارشنبه 87 اسفند 14 , ساعت 10:56 صبح

با شکستنت شکستم
عاشقم
،
عاشق وخسته ام
پای تو موندم و ساختم
دل به هیچ کسی نبستم

نه به عشقت
،
نه به عشقم
قسم دروغ نخوردم
بازی برده رو باختم
به تو باختم و نبردم

وقت گریه هات دلم رو
به شب و شعله کشیدم
حقم رو دادی و رفتی
من به هیچی نرسیدم

خیلی سخته دل بریدن
خیلی ساده است دل شکستن
سخته عاشقونه موندن
دل به هیچ کسی نبستن

چه عذابیه که امروز
تو رو دارم و ندارم
موندی تا ابد تو قلبم
اما رفتی از کنارم
...

چهارشنبه 87 اسفند 14 , ساعت 10:41 صبح

دلخوش به سکوتم ....

این نیز بگذرد ...
اما نه مثل گذشته هایی که، گذشت ...
امروزم را در بلاگ خاطراتم ثبت می کنم
...
ثبت حماقتهای آدمی هم، جزیی از زندگی آدمیست
...

امروز و پیوست گذشته هایش
با نگاه مرور می کنم
و با دل حسرت سر می دهم
و این جمله رو در خود تکرار، و بهش فکر می کنم
:

دست های خالی، همیشه به کوچه های بن بست می رسند
...
به کوچه های بن بست ...

چهارشنبه 87 اسفند 14 , ساعت 10:30 صبح

باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست

با اینکه بی تاب منی
بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم
تو با خودت هم دشمنی

کی با یه جمله مثل من
می تونه آرومت کنه ؟
اون لحظه های آخر از
رفتن پشیمونت کنه ؟


دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر می کنی
حس می کنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها
سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی
که جا گذاشتی می پره !

باید تو رو پیدا کنم
هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه
پروازمو پر پر کنی
محکم بگیرم دستتو
احساس مو باور کنی

باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست

باید تو رو پیدا کنم
هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی


دوشنبه 87 اسفند 12 , ساعت 10:54 صبح

تو آخرین طبیبی

که لحظه های آخر به داد من رسیدی

تو نوری از خدائی

که پیغام خدا را به گوش من رساندی ، به روح من دمیدی .

زیباترین بهاری پایان انتظاری برای من که تنهام

تو یک حریم امنی تو آخرین دوائی برای خستگیهام

من کوله بار عشقو تا پای جان کشیدم

در زیر سایه های خوش باوری خزیدم

اما یه قلب ساده ندیدم که ندیدم !!!!

من از تکرار حرف دوستت دارم خسته ام

من به اون که باید دل ببندم بسته ام !

 

آهنگ آخرین طبیب(افشین مقدم)

Akharin Tabib - Afshin Moghadam

 


دوشنبه 87 اسفند 12 , ساعت 9:20 صبح

فریاد

 

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم ، خفقان !

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم :

_ آی !

با شما هستم !

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم :

لب بامی ، سر کوهی ، دل صحرایی

که در آن جا نفسی تازه کنم .

آه !

می خواهم که فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من هوارم را سر خواهم داد

چاره ی درد مرا باید این داد کند

از شما " – خفته ی چند – " ! چه کسی می آید با من فریاد کند ؟

من به فریاد ،

همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد  ،

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها ،

محتاجم

 

مرحوم فریدون مشیری


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ