وارد زندگیت میشوند
برایِ شبهات قصّه
برای قصهها شهرزاد میشوند
جزئی از لحظه ها
دلیلِ خنده ها
شریکِ بغضهای تو میشوند
بعد یک روز صبح
به طرزِ وحشتناکی کشف میکنی
که دیگر هیچ جا نیستند
جز در شعرهای تو
شعر هایی که به طرز غمگینی
هیچکس نمیخواند ... جز خودت
(بیهودهترین انتظاری که از آشناییهایِ عقیم مانده ی امروزه میتوان داشت ، به ثمر رسیدنِ یک رابطه است )
وقتی نباشی ... پستچی یک بسته غم می آورد
تصـــــویـری از آینــــده با طـــرحِ عَــــــدَم می آورد
عمری به رسمِ عاشقـی در گـل نظـــر کردم ولی
گل با تمــــامِ خوشگـلی پیــشِ تو کـــم مـی آورد
حتـــی رقـــابت بیــنِ تــو با گــل اگـــر برپـــا شود
بلـبل بــه نفــعِ خوبیـَت صـــدها قســـم می آورد
من تـازگی فهـمیـــده ام بی مهـــــربانی هـایِ تو
حتــی درختِ ســرو هـم از غصـه خــــم می آورد
لــــرزیدنِ قلــــــبم بــرایِ فکـــــرِ تنهـــا رفـتنــــت
مــن را به یـــادِ فــاجعـــه در شهــر بـَم مـی اورد
من خواب دیدم نیستـی ، وَ غم به قصدِ مـرگِ من
یک قهــوه یِ قاجــــار با مخـلوطِ سـَـــم می آورد
جادویِ من در شـاعـری تنهــا نوشتـن بود و بـس
حـس تو صـــــدهـا شعـــر بـر لـوح و قلم می آورد