بگذار زمین روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
بگذار که ابلیس در این معرکه یکبار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد
بگذار گناه هوس آدم و حوا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و... لیلا ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده که دادند نباشد
یک بار تو در قصه ی پر پیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد
آشوب همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد
در تک تک رگ های تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگ های تو هر چند نباشد
من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد...
وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمین روی زمین بند نباشد
"راضیه رجائی"
پ ن :
- این شعر زیبا رو امروز تو وب یکی از دوستانم خوندم . خیلی به دلم نشست . براش نوشتم که میخوام بذارمش تو وبلاگم . میدونم اونقدر بزرگواره که این اجازه رو میداد اما برای اینکه اجحافی نکرده باشم میخواستم آدرس وبلاگشو هم بنویسم ، برای این یکی اما مطمئن نبودم که اجازه دارم یا نه!!! اگه صادر شد میذارمش چون ارزش وقت گذاشتن واسه خوندن مطالبشو داره .
- منبع ذکر شده ، آدرس وبی هست که دوست خوب من شعر و ازش گرفته.
با سلامی گرم
با درودی پاک ، می آغازم این پیغام
روزگارت بی که با من بگذرد خوش باد
ای طلائی رنگ
ای ترا چشمان من دلتنگ
راستی من از کدامین راز با تو پرده بر گیرم
من که چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را بی تو غمگینم
تو بدانی آسمان در دیدگانم نه ابری جز به رویای تو آکنده ، چه خواهی کرد ؟
قلبت آیا مهر با من هیچ خواهد داشت
چشمت آیا راست با من هیچ خواهد گفت
کاش با من مهربان بودی
ای طلائی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
زندگی را با ترنم های رنگین نگاهت بسته می بینم
با من آن رامشگران را آشتی فرمای
تکدرختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای
با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده
من تو را بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد
ای طلائی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
عشق ما چون هیمه ای افسرده اما گرم
تا نیفسرده فروغی زیر خاکستر
انتظار کنده های خشکتر را می کشد بی تاب
یک نفس ای باد کولی پای
دامن پرچین و مهر افزای خود بگشای
تا که آنرا پر ز بار شعله های عشق گردانیم
من ستبر شانه هایم را به خرمن های آتش وام خواهم داد
ای طلائی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
من غرور بس گرانم را که بر نیلی غبار آسمانها می تکاند بال
چون شکسته پر عقابی پیر در حصار چشم هایت بندی لبخنده ای کردم
من نگاه مهربانم را که از اعماق قلبم ریشه می گیرد
شادمانه تا به صبح انتظارت می دوانم گرم
تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار
عشق من تا نامه ای دیگر خداحافظ ...
"فرهاد شیبانی"
پاییز مسافر بود
من تا آسمان را نگاه کردم، تا ساعتم را کوک کردم
من تا گلهای پیرهن را از رویا و روز و شب رها کردم
رفت
دیگر به باران ایمان داشتم
نه سیبی در بشقاب بود
و نه تکهای از آسمان آبی را در میان ملافههای سفید
جای میداد
پاییز رفت
با پاییز رفته بود
پاییزهایی دیگر آمدند
مرا پیر کردند و رفتند . . .
بر تنم زخم پاییز دهان میگشود
صدای برگها را با صدای قلبم
گاهی اشتباه میگرفتم
دیگر در پیرهن و شب گم میشدم
هر کس مرا صدا میکرد
به بیرون از پاییز دعوتش میکردم
بیرون از پاییز باد بود
نقشی از پیرهن بود که در باد پاییز با صاحبش گم شد
سنگها در پاییز از صدای پای من
شکسته میشدند و عتیقه میشدند
اما چه سود:
پیرهن الوان وقتی در پاییز بر درختان سرو شیراز ماند
و سپس با درختان سرو در زمان که دهان گشوده بود
نیست شد
چه کسی شهادت میدهد:
که من دوستش داشتم
و کبوتران میتوانستند بیدغدغه و بیدانه در دستانش پناه بگیرند
کسی باور نمیکند لبخندش میتوانست
پلی باشد که جمعه را به همه روزهای هفته
پیوند بزند
از این جمعه به آن شنبه . . .
پ ن : گیج و گمم به خدا . چه شبی بود دیشب . عجب جمعه ای بود امروز .
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد.
عذاب میکشم ولی عذا ب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر توئی شکنجه اشتباه نیست
این گره بسته و راه نفسی نیست که نیست
قلب دل مرده ی ما را هوسی نیست که نیست
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
فکر اندوه زدودن ز کسی نیست که نیست ؟
نکند خواب و خیالی پر خالی بوده ست
و کلیدی پی قفل و قفسی نیست که نیست !
صحبت از قول و قراریست که بر حق بستیم
و خدا در پی اجبار کسی نیست که نیست !
شاید از حد نگذشته ست گناه و غم و درد !
ز چه از عرش صدای جرسی نیست که نیست ؟
شاید از قهر خداوند خبر نیست هنوز
نتوان گفت که فریادرسی نیست که نیست
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد ...
متبرک باد نام تو !
دلم گرفته بود،تفالی زدم به دیوان خواجه شیراز .چی نیت کردم و چی در اومد. هزار آفرین به حافظ .چه خوب جوابمو داد.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا، کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود