سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 90 شهریور 8 , ساعت 5:25 عصر

دست بردار از این هیکل غم

که ز ویرانی خویش است آباد

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرو مرده چراغ از دم باد

دست بردار ز تو در عجبم

به در بسته چه می کوبی سر

نیست می دانی در خانه کسی

سر فرو می کوبی باز به در

زنده این گونه به غم

خفته ام در تابوت

حرف دارم در دل

می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هر نفسی فریاد است

به نظر هر شب و روزم سالی است

گر چه خود عمر به چشم باد است

رانده اندم همه از درگه خویش

پای پر آبله لب پر افسوس

می کشم پای بر این جاده پرت

می زنم گام بد این را عبوس

پای پر آبله دل پر اندوه

از هی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکل من از دنبال

میدود سایه من پیشاپیش

می روم با ره خود

سر فرو چهره به هم

با کسم کاری نیست

سد چه بندی به رهم؟

دست بردار! چه سود آید بار

از چراغی که نه گرماش ونه نور؟

چه امید از دل تاریک کسی

که نهادندش سر زنده به گور؟

می روم یکه به راهی مطرود

که فرو رفته به آفاق سیاه

دست بردار ازین عابر مست

یک طرف شو منشین برسر راه


سه شنبه 90 شهریور 1 , ساعت 10:10 عصر

خدایا،ای پناه دل تنهای من ،ای همدم شب و غمهای من ،دریاب مرا....
چه لحظه هایی که در زندگی تو را گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو را که پشت همه موفقیت هایم پنهان شده بودی از یاد بُردم اما تو همیشه به یادم بودی چه روزهایی که سرمو تو لاکم کردم و توی غصه هایی که فکر میکردم تو برای تلافی کارهای بدم برام فرستادی دست و پا زدم ، اما تو همیشه کاری کردی که به صلاح من بود.
خدایا وقتی خسته از همه جا و همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی وقتی از آدم های دور و برم دلم گرفت و دنیا غم هاش رو بهم ارزونی کرد تو به قلبم آرامش دادی خدایا تو با حضورت به خنده هام هدف دادی ، به گریه هام دلیل دادی ، به زندگیم ، به نفس کشیدنم رنگ دادی وقتی قلبم تپید تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا دادی وقتی دوستام درد دلاشون را برام گفتن و من خالصانه رو به درگاهت براشون دعا کردم فهمیدم که غم و غصه های دیگرون بارش سنگین تر از غصه های خودمه اون وقت تو وجودم شیرینیه به یاد دیگران بودن رو حس کردم . وقتی بهم بخشیدی و ازم گرفتی فهمیدم این معادله زندگیه نه غصه خوردن واسه نداشته هاش و نه شاد بودن واسه داشته هاش و وقتی به ازای نداشته ها بهم چیز های دیگه ای دادی اونوقت به بزرگی و مهربونیت بیشتر پی بردم و فهمیدم بیشتر از اون چه که باید مهربون هستی . پروردگارم دوستت دارم و به خاطر همه چیز ممنونم. خدایا برای داده هایت ،نداده هایت و گرفتنهایت شاکرم و سپاسگزار.
دادن هایت را نعمت ، ندادن هایت را رحمت ، گرفتن هایت راحکمت میدانم و تنهائی ام را به امید مهربانی و لطفت سر می کنم. مرا دریاب که بی تو و مرحمتت هیچم.



سه شنبه 90 مرداد 25 , ساعت 9:3 صبح

بگذار زمین روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذار که ابلیس در این معرکه یکبار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و... لیلا ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد

ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده که دادند نباشد

یک بار تو در قصه ی پر پیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

در تک تک رگ های تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگ های تو هر چند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد...

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمین روی زمین بند نباشد

"راضیه رجائی"


منبع


پ ن :

- این شعر زیبا رو امروز تو وب یکی از دوستانم خوندم . خیلی به دلم نشست . براش نوشتم که میخوام بذارمش تو وبلاگم . میدونم اونقدر بزرگواره که این اجازه رو میداد اما برای اینکه اجحافی نکرده باشم میخواستم آدرس وبلاگشو هم بنویسم ، برای این یکی اما مطمئن نبودم که اجازه دارم یا نه!!! اگه صادر شد میذارمش چون ارزش وقت گذاشتن واسه خوندن مطالبشو داره .

- منبع ذکر شده ، آدرس وبی هست که دوست خوب من شعر و ازش گرفته.

 


یکشنبه 90 مرداد 23 , ساعت 2:2 عصر

با سلامی گرم

 

با درودی پاک ، می آغازم این پیغام

روزگارت بی که با من بگذرد خوش باد

ای طلائی رنگ

ای ترا چشمان من دلتنگ

راستی من از کدامین راز با تو پرده بر گیرم

من که چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را بی تو غمگینم

تو بدانی آسمان در دیدگانم نه ابری جز به رویای تو آکنده ، چه خواهی کرد ؟

قلبت آیا مهر با من هیچ خواهد داشت

چشمت آیا راست با من هیچ خواهد گفت

کاش با من مهربان بودی

ای طلائی رنگ

ای تو را چشمان من دلتنگ

زندگی را با ترنم های رنگین نگاهت بسته می بینم

با من آن رامشگران را آشتی فرمای

تکدرختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای

با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده

من تو را بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد

ای طلائی رنگ

ای تو را چشمان من دلتنگ

عشق ما چون هیمه ای افسرده اما گرم

تا نیفسرده فروغی زیر خاکستر

انتظار کنده های خشکتر را می کشد بی تاب

یک نفس ای باد کولی پای

دامن پرچین و مهر افزای خود بگشای

تا که آنرا پر ز بار شعله های عشق گردانیم

من ستبر شانه هایم را به خرمن های آتش وام خواهم داد

ای طلائی رنگ

ای تو را چشمان من دلتنگ

من غرور بس گرانم را که بر نیلی غبار آسمانها می تکاند بال

چون شکسته پر عقابی پیر در حصار چشم هایت بندی لبخنده ای کردم

من نگاه مهربانم را که از اعماق قلبم ریشه می گیرد

شادمانه تا به صبح انتظارت می دوانم گرم

تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار

عشق من تا نامه ای دیگر خداحافظ ...


"فرهاد شیبانی"


شنبه 90 مرداد 22 , ساعت 2:0 صبح

پاییز مسافر بود

من تا آسمان را نگاه کردم، تا ساعتم را کوک کردم

من تا گل‌های پیرهن را از رویا و روز و شب رها کردم

رفت

دیگر به باران ایمان داشتم

نه سیبی در بشقاب بود

و نه تکه‌ای از آسمان آبی را در میان ملافه‌های سفید

جای می‌داد

پاییز رفت

با پاییز رفته بود

پاییزهایی دیگر آمدند

مرا پیر کردند و رفتند . . .

بر تنم زخم پاییز دهان می‌گشود

صدای برگ‌ها را با صدای قلبم

گاهی اشتباه می‌گرفتم

دیگر در پیرهن و شب گم می‌شدم

هر کس مرا صدا می‌کرد

به بیرون از پاییز دعوتش می‌کردم

بیرون از پاییز باد بود

نقشی از پیرهن بود که در باد پاییز با صاحبش گم شد

سنگ‌ها در پاییز از صدای پای من

شکسته می‌شدند و عتیقه می‌شدند

اما چه سود:

پیرهن الوان وقتی در پاییز بر درختان سرو شیراز ماند

و سپس با درختان سرو در زمان که دهان گشوده بود

نیست شد

چه کسی شهادت می‌دهد:

که من دوستش داشتم

و کبوتران می‌توانستند بی‌دغدغه و بی‌دانه در دستانش پناه بگیرند

کسی باور نمی‌کند لبخندش می‌توانست

پلی باشد که جمعه را به همه روزهای هفته

پیوند بزند

از این جمعه به آن شنبه . . .

 

پ ن : گیج و گمم به خدا . چه شبی بود دیشب . عجب جمعه ای بود امروز .

         قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

         تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد.

        عذاب میکشم ولی عذا ب من گناه نیست

        وقتی شکنجه گر توئی شکنجه اشتباه نیست


شنبه 90 مرداد 22 , ساعت 1:0 صبح

این گره بسته و راه نفسی نیست که نیست

قلب دل مرده ی ما را هوسی نیست که نیست



آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

فکر اندوه زدودن ز کسی نیست که نیست ؟



نکند خواب و خیالی پر خالی بوده ست

و کلیدی پی قفل و قفسی نیست که نیست !



صحبت از قول و قراریست که بر حق بستیم

و خدا در پی اجبار کسی نیست که نیست !



شاید از حد نگذشته ست گناه و غم و درد !

ز چه از عرش صدای جرسی نیست که نیست ؟



شاید از قهر خداوند خبر نیست هنوز

نتوان گفت که فریادرسی نیست که نیست


شنبه 90 مرداد 8 , ساعت 5:47 عصر

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد ...

متبرک باد نام تو !


دوشنبه 90 مرداد 3 , ساعت 1:46 عصر

دلم گرفته بود،تفالی زدم به دیوان خواجه شیراز .چی نیت کردم و چی در اومد. وااااایهزار آفرین به حافظ .چه خوب جوابمو داد.آفرین

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا، کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

 


دوشنبه 90 تیر 27 , ساعت 6:12 عصر

عاشق این آهنگ خواجه امیری ام .خیلی دوستش دارم .امروز بیشتر از 100 بار شنیدمش .حس خوبی بم دست میده با شنیدنش .

چقدر خوبه که تو هستی

     چقدر خوبه تو رو دارم

     چقدر خوبه که از چشمات

     میتونم شعر بردارم

     تو که دلواپسم میشی

     همه دلواپسیم میره

    شاید این واسه تو زوده

 یا شاید واسه من دیره

 واست زوده بفهمی من

 چرا آواره ی دردم؟

 واسم دیره از این خلوت

 به شهرعشق برگردم!!

 واسم دیره پشیمون شم

 چه خوبه با تو شب گردی

 واست زوده بفهمی که

 چه کاری با خودت کردی؟

 نه اینکه بی تو ممکن نیست

 نه اینکه بی تو میمیرم

 به قدری مُسریه حالت

 که دارم عشق میگیرم

 همه دلشوره ام از اینه

 که عشق اندازه ی آهه

 تو جوری عاشقی کن که

 نفهمم عشق کوتاهه .

مسری


سه شنبه 90 تیر 21 , ساعت 8:36 صبح

سالم از سی رفت و، غلتک سان دوم

از سراشیبی، کنون، سوی عدم.

پیش رو می بینمش، مرموز و تار

بازوانش باز و جانش بی قرار.

جان ز شوق وصل من می لرزدش،

آبم و، او می گدازد از عطش.

جمله تن را باز کرده چون دهان

تا فرو گیرد مرا، هم ز آسمان.

آنک! آنک! با تن پر درد خویش

چون زنی در اشتیاق مرد خویش.

لیک از او با من چه باشد کاستن؟

من که ام جز گور سرگردان من؟

من که ام جز باد و، خاری پیش رو؟

من که ام جز خار و، باد از پشت او؟

من که ام جز وحشت و جرأت همه؟

من که ام جز خامشی و همهمه؟

من که ام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟

من که ام جز لحظه هایی در ابد؟

من که ام جز راه و جز پا توأمان؟

من که ام جز آب و آتش، جسم و جان؟

من که ام جز نرمی و سختی به هم؟

من که ام جز زندگانی، جز عدم؟

من که ام جز پایداری، جز گریز؟

جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟

ای دریغ از پای بی پاپوش من!

درد بسیار و لب خاموش من!

شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر

راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.

گل مگر از شوره من می خواستم؟

یا مگر آب از لجن می خواستم؟

بار خود بردیم و بار دیگران

کار خود کردیم و کار دیگران . . .

ای دریغ از آن صفای کودنم

چشم دد فانوس چوپان دیدنم!

با تن فرسوده، پای ریش ریش

خستگان بردم بسی بر دوش خویش.

گفتم این نامردمان سفله زاد

لاجرم تنها نخواهندم نهاد،

لیک تا جانی به تن بشناختند

همچو مردارم، به راه، انداختند . . .

ای دریغ آن خفت از خود بردنم،

پیش جان، از خواری تن مردنم!

من سلام بی جوابی بوده ام

طرح وهم اندود خوابی بوده ام.

زاده ی پایان روزم، زین سبب

راه من یکسر گذشت از شهر شب.

چون ره از آغاز شب آغاز گشت

لاجرم راهم همه در شب گذشت

 

( شاملو )

 

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ