یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:15 صبح
چو باد می روی و به خاکم فکنده ای
آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
حسن و هنر به هیچ ِ زعشق بهشتی ام
شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ای ؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
بخت از منت گرفت و دلم آنچنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرنده ای
بگذشتی و زخرمن دل شعله سر کشید
آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت زدست رفت و تو بی چاره زنده ای.
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]