دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 12:0 عصر
?
بامدادی که خمار آمده بودم سر راهت
تا تلاقی بکند باز نگاهم به نگاهت
?
شرمم آمد که بگویم ز شراب شب دوشین
مست مستم منِ آتش نفسِ چشم به راهت
?
خواهش هُرم تنت وسوسه ام کرده و اینک
اضطرابی به دلم ریخته از فکر گناهت
?
آهوانه مرّمای* از برم ای سای? شیرین
باز کن آن دو لبِ خنده زنِ گاه به گاهت
?
پلک بر هم مزن آنگونه که تا نی نیِ چشمت
رعشه بر دست و دلم افتد از آن چشم سیاهت
?
مانده در ذهن من از آن همه شیرین لحظاتم
.........آخرین زمزمهء ناز خدا پشت و پناهت
نور محمد ناصری
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]