عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد
می دانم بانوی من! بدترین عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبی هزار بار فال قهوه بگیرم
و به عطاران و طالع بینان پناه برم
به من آموخت که از خانه بیرون زنم
و پیاده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشین ها
و در لباس های ناشناختگان
دنبال لباس هایت بگردم
و بجویم شمایلت را
حتی! حتی!
حتی! در پوستر ها و اعلامیه ها!
عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوی گیسوان کولی
که تمام زنان کولی بدان رشک برند
به جستجوی شمایلی در جستجوی صدایی
که همه ی شمایل ها و همه صداهاست
بانوی من!
عشقت به سرزمین های اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
که اشک انسانی است
و انسانِ بی غم
تنها سایه ای است از انسان...
عشقت به من آموخت که چون کودکی رفتار کنم
و بکشم چهره ات را با گچ بر دیوار
و بر بادبان قایق صیادان
و ناقوس های کلیسا و صلیب ها.
عشقت به من آموخت که چگونه عشق
جغرافیای روزگار را در هم می پیچد
به من آموخت وقتی که عاشقم زمین از چرخش باز می ماند
چیز هایی به من آموخت
که روی آن ها حسابی هرگز باز نکرده بودم
افسانه های کودکانه خواندم
و به قصر شاه پریان پا گذاشتم
و به رویا دیدم که رسیده ام به وصال دختر شاه پریان
دختری با چشم هایی روشن تر از آب دریاچه های مرجانی
لبانش خواستنی تر از گل انار
خواب دیدم چون سوارکاری تیزرو دارم می ربایمش
خواب دیدم سینه ریزی از مرجان ومروارید هدیه اش کرده ام
بانوی من! عشقت به من آموخت هذیان چیست
به من آموخت که عمر می گذرد ...
و دختر شاه پریان پیدایش نمی شود ...
عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ی اشیا
در درخت زرد و بی برگ زمستانی در باران در طوفان
در قهوه خانه ای کوچک
که عصر ها در آن قهوه ی تاریک می نوشیم
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانه ها و کلیسا ها و قهوه خانه های بی نام پناه برم
عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غریبان می افزاید
به من آموخت که
بیروت را زنی فریبنده ببینم
زنی که هر شامگاه زیبا ترین جامه اش را می پوشد
و غرق در عطر به دیدار دریانوردان و پادشاهان می رود
عشقت به من آموخت که چگونه بی اشک بگریم
عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسری با پاهای بریده
بر راه « روشه» و « حمرا» می خوابد.....
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد...