دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 7:34 عصر
حس غریب نمناکی ست
تا ابتدای خویش
تا آنجا که ذهن یاریت کند
بی آنکه بدانند چرا قامتت شکست
تنها با خود
به عقب برگردی
سالها قبل مثل امروز
چشمهایم هنوز بسته بود
گریه میکردم
وهمه میخواستند من بخندم
سالها بعد امروز
چشمهایم باز است
بغض کرده ام
وهمه میخواهند من بخندم
چه تلخ خندی میشود
چاره ای نیست
می خندم!!!
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]