یادم نیست بار آخر کی بود رغبتی نیست بگردم خود را خاطراتی متروک خاطرم هست زمانی اما دل ما هم خوش بود مزه خاطره هایم تلخ است نه که من ـ حرف ـ همست دل این آدم امروزی تنها تنگ است و چه دردی است عظیم و جان کاه همه با هم اند ولیکن ت ـ ن ـ ه ـ ا
بانوی مهتاب اینجا من هستم؛ ، سکوتی شکسته و درهم بخاطر هر روز ندیدن تو
اینجا من هستم ؛ تهی از زندگی و درگیرباروزمرگی ، خالیتر از همیشه؛ با کلافی درهم و پیچ در پیچ.
معنی سکوتم را با چشمانم برایت بارها فرستادهام
اینجا من هستم با آوازی که هرگز نشنیدی
من هستم و سازی مبهم اینجا من ماندها م تنها در پس اندوه صدای کهنه سازم.من هستم و گلی پرپر شده از عشقی کور من هستم و یکرنگی شکستهام.اینجا در شهری دور من ماندهام به انتظار هر لحظه که میآیی،در شهری خاک گرفته و غروبی تنگ،که سینهام را هر آن میدرد اینجا من ماندهام و سرمایی که استخوانم را داغان کرده است من هستم و سیمایی شکستهتر از همیشه اینجا من هستم و خیال همیشگی چشمان تو، حتی کلمات هم دگر از نوشتن دردهایم عاجزند.....