دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 7:41 عصر
قصه تازه ای نمی شنوید حرفهایم دوباره تکراری ست
چه بگویم شما که می دانید همچنان فصل.فصل بیکاری ست
گفته بودی به کوچه ها برویم تا کمی وا شود دلت اما
غافل از اینکه وقت دلتنگی همه شهر چار دیواری ست
چه بگویم شما که می دانید همچنان فصل.فصل بیکاری ست
گفته بودی به کوچه ها برویم تا کمی وا شود دلت اما
غافل از اینکه وقت دلتنگی همه شهر چار دیواری ست
گاهی البته چیزهای قشنگ می نوازد چشم خاطره را
مثلا روی شیب سر سره ها.غفلت کودکانه ای جاری ست
ولی آدم بزرگها انگار نا گزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری که در تکلف وزن.مملو از واژه های نا چاری ست
خسته.بیهوده.بی هدف.حیران.شهر در ازدحام می میرد
تهمت زندگی به این تصویر می توان گفت ساده انگاری ست
گفتی از آفتاب حرف بزن.انعکاس امید و عاطفه باش
از دل من چه انتظاری هست؟ پاره آیینه ای که زنگاری ست
من کمی عشق خواستم آیا .انتظار زیادی از دنیاست؟!
قیس هم یک زمان همین را خواست.شاید این یک جنون ادواری ست.
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]