سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 89 فروردین 13 , ساعت 3:7 عصر

پوچ

دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی

می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

میکشیدی

میکشیدی

آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظه تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو؟

کیستی تو؟

 

دارم کتاب عصیان فروغ را میخونم ، شعر های مرحوم فروغ فرخزاد و مرحوم دکتر حمید مصدق همیشه همدم تنهائی های من بودن . کتاب تولدی دیگر ،عصیان و... ،،قصیده آبی ،خاکستری ، سیاه . چه لحظات و دقایقی تو زندگیم بودن که با این شعرها سر کردم .یاد اون روزها بخیر.با شعرهای فروغ از سالهای نوجوونیم آشنا شدم .

عزیزی منو با این دو شاعر بزرگ آشنا کردکه حالا تو بهشت پاک خداست . همیشه کتاباشونو دست برادرم می دیدم و همیشه شعراشو نو برام بلند بلند میخوند . وقتی هم دید علاقه مندم برام کتاباشونو خرید و یه یادگار با ارزش از خودش برام گذاشت .

 من با این کتابا و این شعرها  زندگی کردم تا الان. این کتابا یاد آور خاطرات خوب قدیمند و یاد آور خاطرات برادر عزیزی که شاید الان حضور فیزیکی نداره و در کنارم نیست اما خیلی از روزهای زندگیم با یادش زندگی کردم و با یادگاریهاش و خاطراتش سر کردم و خیلی از مواقع از سر دلتنگی و بی کسی به کنار آرامگاهش رفتم و بازم مثل همیشه سنگ صبور مهربونی بود برام .

چقدر دلم هواشو کرده . مطمئنم اگر بود ، اگر زنده بود ، اگر کنارم بود ، الان تنها کسی بود که میشد بهش اطمینان کرد .به شونه هاش ، به مهربونیاش و به صداقتش .اگر بود تکیه گاه محکمی بود برام و سایه ای مطمئن تو این روزهای سرد و بی روح زندگیم.

روحش شاد.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ