شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 3:56 عصر
دلم تنگ است این شبها
یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را
ز احساسم تو می خوانی
شدم از درد و تنهایی
گلی پژمرده و غمگین
ببار ای ابر پاییزی
که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت
پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم
چنین آهسته می رانی
تپش های دل خسته ام
چه بی تاب و هراسانند
به من آخر بگو ای دل
چرا امشب پریشانی
دلم دریای خون است و
پر از امواج بی ساحل
درون سینه ام آری
تو آن موج هراسانی
هماره قلب بیمارم
به یاد تو شود روشن
چه فرقی می کند اما
تو که این را نمی دانی
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]